دکتر علی شاهحسینی مدیریت اقتصادی خانوار در شرایط اقتصادی امروز را شدنی میداند
در ستایش هنر «منتظر دیگران نماندن»
عیسی محمدی
مهمترین اصل در انجام دادن هر کار و پروژهای، آن است که در ابتدای امر، بر همدستان خودمان غلبه کنیم. یعنی چه؟ یعنی بر ذهن خودمان غلبه کنیم؛ بر تفکرات و باورهایی که میگویند «نمیشود»، «شدنی نیست» و «از پس ما نمیآید» و . . این باورها، در نزدیکترین فاصله به ما اتفاق میافتد؛ در میان ذهن ما. پس باید قدرت غلبه بر این همدستان را داشته باشیم تا بتوانیم اقدام به انجام کارها و پروژههای بزرگ کنیم. در حوزه مدیریت اقتصادی خانواده نیز، شرط اول قدم آن است که بر این باورهای منفی غلبه کنیم؛ باورهایی که خیلی از خانوارها را به خاک سیاه نشانده. در این مورد، با دکتر علی شاهحسینی به گفتگو نشستهایم. دکتر شاهحسینی، دانشآموخته مدیریت و روانشناسی، مشاور تجاری، سخنران بینالمللی و کارآفرین تقدیر شده کشوری است که چند موسسه زبان را بنیانگذاری کرده. احتمالاً در تلویزیون نیز صحبتهای او را شنیده باشید. اگر دغدغه مدیریت درست اقتصادی خانوادهتان را دارید، توصیه میکنیم صحبتهای او را از دست ندهید.
***
• شرایط اقتصادی حال حاضر ما، شرایط چندان جالبی برای خانوارها نیست. آیا مدیریت اقتصادی خانواده در چنین شرایطی شدنی است یا نه؟
در شرایط جنگ، قحطی، بیماریهای لاعلاج و .، آدمهایی توانستهاند ماندگار بشوند و باقی بمانند و جامعه را بسازند و برندها را اختراع کنند و کسبوکارها را راه بیندازند و سود ببرند که قدرت مدیریت در شرایط بحران را داشتهاند. شرایط بحران، همیشه در طول تاریخ بوده است. جنگ، قحطی، بیماری، نابسامانی، بیکاری و بیماری همیشه بوده. در واکنش به این اتفاقات، گروهی از مردم تسلیم میشوند، درصدی از مردم از بین میروند و درصدی هم باقی مانده و تاریخساز میشوند. اینکه بگوییم مدیریت چنین بحرانهایی شدنی نیست، به نظرم نادرست است. حتی سیل و زله و آتشسوزی و شبیه آن را هم با تدبیر و تفکر، قابل مدیریت است. البته که آسیبهایی هم خواهند رساند، اما اگر آموزش دیده و مهارتها و آمادگیهای لازم را داشته باشیم، میتوانیم از پس این مسائل بر بیاییم. انسان هر روز صبح که از خواب بیدار میشود، باید انتظار بهترینها را از خداوند داشته باشد؛ ولی انسانی موفق است که آمادگی مقابله با بدترینها را هم داشته باشد.
• بخشی از خانوارها ما پیرو این شرایط دچار تنشهای مالی و تنشهای روانی و ارتباطی ناشی از این بحث شدهاند. چرا چنین اتفاقی افتاده؟
به باورهای این خانوارها و این افراد بازمیگردد؛ که چطور شکل گرفته. باورهایی که حاصل آموزش خانواده و مدرسه و سیستم و فرهنگ جامعهاند. باور مردم هندوستان این است که در بدترین شرایط هم باید شاد بود و زندگی کرد. به همین دلیل مردمی که در فقر دستوپا میزنند، جزو شادترین مردمان جهان شناخته میشوند. اما باور برخی از مردم هم این است که حتی با وجود داشتن همه امکانات، ممکن است همه آنها را فردا از دست بدهند و در نتیجه مدام به فکر این هستند که پسانداز و ذخیره کنند و به همین دلیل، از شرایط حال لذت نمیبرند. در بعضی از فرهنگها و کشورها هم اینچنین است. یعنی نسلها در زمان حال زندگی نمیکنند؛ هر نسلی نگران نسل آینده است و در نتیجه هر نسلی، زندگی خودش را تباه میکند. هیچکدام هم از زندگی لذت نمیبرند. باید آموزشهایی داده شود تا این باورها اصلاح شود. فرهنگسازی باید اتفاق بیفتد، وگرنه با توصیه و جملهها و مثبتاندیشی تزریقی و . اتفاقی نمیافتد. باید آموزشهای اساسی در جامعه اتفاق بیفتد تا رفتار مردم تغییر کند.
این یادداشت را چندی پیش برای مجله موفقیت نوشتم. جرقهای از مطالعه یکی از کتابهای دکتر احمد حلت زده شد؛ که درباره یادداشتبرداری بصری و ذهنی بود. شاید به کارتان بیاید.
***
عصر یادگیرندگان
عیسی محمدی
آدمی هرچقدر که جلوتر میرود و بیشتر دقت میکند، به نکتههای جالبتری هم میرسد. مثل همین نکتهای که چندی پیش در یکی از کتابهای برایان تریسی دیدم؛ کتابی که دهها بار خوانده بودم ولی با این نکته روبهرو نشده بودم. در این کتاب، اشاره شده بود که موفقیت، از آن یادگیرندگان است؛ نه از آن کسانی که میخواهند بیشتر و سختتر کار کنند.
اینها یعنی چه؟ یعنی سختکوشی تعطیل؟ طبیعی است که لاجرم هرکدام از ماها ساعتهایی در طول روز را باید کار کنیم و اهل تنبلی هم نیستیم. اما نکته اینجاست که گاهی یک روش جدید یا یک ابزار جدید، میتواند ما را از حیث طول و عرض و عمق کارها، کلی جلو بیندازد. آنهم با توجه به اینکه در دوره و زمانهای داریم زندگی میکنیم که اطلاعات و دانش، بهسرعت در حال زیادتر شدن است و به تعبیری، میگویند که در هر دهه، اطلاعات و دانش موجود دنیا دو برابر میشود.
.
ادامه مطلبجملهای را از یکی از بدنسازان بزرگ شنیدم که خیلی دوستش میدارم. میگوید که در بدنسازی، چیزی به اسم تمرینزدگی نداریم. هر چه که هست، تغذیه نامناسبت و عدم استراحت درست است.
به نظرم به غایت جمله خوبی است. این که یک ورزشکار احساس کند از تمرینهای خودش زده شده است، علت دارد. یا انرژی و ویتامین لازم به بدنش نرسیده و سریع خسته میشود. یا اینکه ارزش یک استراحت درست و حسابی را به خوبی درک نمیکند و استراحت و فراغت را، نوعی وقت تلف کردن میداند.
اگر اشتباه نکنم این جمله را هم آرنولد، اسطوره بدنسازی دنیا، گفته است. در یکی از کتابهایش. او گفته که بدنسازی، چهل درصد تغذیه، چهل درصد استراحت و تنها بیست درصد تمرین است. در جایی دیگر هم اشاره میکند که یک بدنساز حرفهای، باید صد در صد خودش را وقف تغذیه و تمرین و استراحت کند تا به موفقیت برسد.
به نظرم این قاعدهها و فرمولها را هم میتوان در بهرهوریهای حرفهای مورد استفاده قرار داد. اینکه تصور کنیم استراحتها و چرتهای بین کار، نه وقت تلف کردن، بلکه نوعی عقبعقب رفتن برای یک پرش بلندتر است. و اینکه کار یکسره و بدون استراحت، هم تبر شما را کندتر و زحمت شما را بیشتر خواهد کرد و هم در انتها، موجب فرسایش روانی و جسمی شما خواهد شد.
من یکی که شخصاً از این یکنواخت کار کردن خیلی ضربه خوردهام. ژان بقوسیان، مدرس بازاریابی و بهرهوری حرفهای، معتقد است که ایرانیها زیاد کار میکنند؛ اما مشکلشان همین است. اینکه مثل یک دونده استقامت کار میکنند و مدام در حال یکسره کار کردن هستند. اینطور نیست که یک بازه کاری شدید داشته باشند و بعد هم استراحت کنند و سپس، یک بازه شدید کاری دیگر. او این سبک استراحت-کار شدید را روشی فوقالعاده برای رسیدن به حداکثر توانمندیهای انسانی میداند.
چند روز پیش توی مترو نشسته بودم. این مکالمه را بین دخترک فالفروش و یک مسافر شنیدم:
- عمو! ببین من چی میگم.
- من فال نمیخام.
- حالا ببین. با اون من مسابقه دارم. هر کی زودتر به یه فروشی برسه، باید ده تومن از اون یکی جایزه بگیره. من یه دونه دیگه باید بفروشم، وگرنه مجبورم ده تومن بهش بدم.
برگشتم و دخترک را نگاه کردم. پسرکی هم که داشت فال و آدامس میفروخت، به نظر برادرش میرسید.
با خودم فکر کردم چه ایده جالبی،
گاهی با رفقای همفکر و همایده و همانرژی، مسابقه بگذاریم و هر کسی زودتر به خط پایان و نتیجهای رسید، از بقیه جایزه بگیرد. مطمئناً نتایج به دست آمده کلی از بابت جایزه و انگیزه و عملکرد، جبران همه این باختهای شما را خواهد کرد.
آدم از هر کسی میتواند چیز یاد بگیرد؛ حتی از یک دخترک فالفروش.
حتی آدمی گاهی وقتها میتواند با خودش مسابقه بگذارد؛ اینکه اگر زودتر به خط پایانی و نتیجهای رسید، از خودش جایزه بگیرد و اگر دیرتر رسید، خودش را مجازات کند.
حتم دارم دخترک، یک کتاب هم درباره اصول موفقیت نخوانده بودم،
اما به خوبی میدانست که موفقیت چگونه حاصل میشود.
ممنونم دخترک فالفروش؛ درس خوبی به من دادی.
تازگیها خبری از یکی از مصاحبههای دانیل استیل، نویسنده مشهور آمریکایی منتشر شده است. در این کتاب، از اسرار کاری خودش نوشته؛ اینکه چطور هنوز هم در سن هفتاد و یک سالگی، میتواند سالی هفت تا کتاب بنویسد. آنوقت ما جوانها در نوشتن یک مطلب روزانه هم میمانیم! خواندن دارد، اصول موفقیت او و تعهدی که به کارش داشته و دارد.
دوست خوبم مهرداد رسولی، برای رومه همشهری با امیر علیاکبری، از فایترهای بزرگ دنیا مصاحبهای اختصاصی داشته است. چند تا از جملههای بیان شده خیلی خوباند، به درد مبارزان مسیر موفقیت حتماً خواهد خورد. با هم این جملهها را مرور میکنیم:
- هنرهای رزمی ترکیبی یعنی مبارزه تمام عیار؛ مبارزه و جنگیدن برای بردن و نباختن. اینجا اگر قرار باشد پهلوانبازی دربیاوری و در فضای کشتی بمانی هیچ اتفاق خاصی برایت رخ نمیدهد و بعد از مدتی خسته میشوی و میروی.
- در MMA باید بجنگی و در کنار جنگ و مبارزه برای برنده شدن رفاقت را هم از یاد نبری. نمیگویم در MMA دوستی و رفاقت معنا ندارد. اینجا در کنار همه این حرفها باید بجنگی. هر ورزشکاری که روحیه جنگندگی و مبارزهطلبی داشته باشد میتواند در فایت دوام بیاورد.
- همانطور که یک شاعر را اگر در قفس هم زندانی کنند شعر میگوید، یک جنگجو هم مدام باید در حال جنگیدن باشد و اگر خلع سلاحش کنید ممکن است خودزنی کند.
- من عاشقم؛عاشق مبارزه. به وقت مبارزه همان حسی را دارم که یک شاعر برای شعر گفتن دارد. شب فایت برایم مثل شب عروسی است.
- خوش قلبی و مهربانی من برای بیرون از محیط مسابقه است. وقتی وارد رینگ میشوم آدم دیگری هستم و این را همه اطرافیانم میدانند.
- من برای آخرین فایت 6 ماه تمرین شبانهروزی را پشت سر گذاشتم. فشار تمریناتم به حدی بالا بود که چند روز مانده به شروع مسابقه، 4 روز در بیمارستان بستری شدم.
- بهعنوان فایتر باید هزار بار در تمرین بمیرم تا یکبار در مسابقه برنده شوم.
- هر ورزشکاری میداند ضربان 220یعنی چه؛ یعنی تمرین تا حد مرگ و خطر ایست قلبی. شما باید همه این فشارها را تحمل کنی تا بتوانی 3تایم 5دقیقهای در رینگ طاقت بیاوری و با یک حریف تنومند فایت کنی.
---------------------------------------------------------------------------------------
دیروز توی بالکن رومه همشهری نشسته بودم و داشتم استراحت میکردم. بچهها کمی دانه و ارزن ریخته بودند برای پرندهها. اولش سر و کله یک کلاغ پیدا شد. بعد که کلاغ تشریفش را برد، یک دفعه دهها کبوتر سر و کلهشان پیدا شد. من هم بیحرکت بیحرکت نشسته بودم و فقط تماشا میکردم. بعدش ناگهان یک دفعه پر گشودند و رفتند. ربطی به من نداشت؛ خودشان دلشان خواست که بروند.
در اینجا بود که یاد جمله معروف جیمران افتادم که میگفت: موفقیت دنبال کردنی نیست، جذب کردنی است. درست مثل پروانه. شما گل میشوید و پروانه سر و کلهاش پیدا میشود. در مورد این پرندهها نیز چنین بود. با خودم فکر کردم اگر بخواهم یکی از اینها را دنبال کنم، باید سوپرمن باشم، با کلی امکانات پرواز و قدرتهای ویژه. تازه آن وقت هم خیلی خسته خواهم شد. ولی وقتی مقداری دانه و ارزن بریزید، به راحتی سر و کله پرندگان پیدا میشود.
بس است دیگر؛ خودتان را با این همه تقلا کردن و دست و پا زدن و دنبال موفقیتهای رفتن خسته نکنید. از خودتان بپرسید که باید چطور آدمی بشوم که موفقیت به سمتم بیاید. سپس روی خودتان کار کنید. باید صریحالهجهتر بشوید؟ پرکارتر بشوید؟ باسوادتر بشوید؟ ماهرتر بشوید؟ قابل اعتمادتر بشوید؟ هر چه که لازم هست، بشوید تا نیاز به تعقیب موفقیت نداشته باشید و خود موفقیتهای ریز و درشت، به سمت و سوی شما خواهند آمد.
لطفاً دیگر دنبال موفقیت ندوید؛ همین.
همه ما دوست داریم قدرت اراده داشته باشیم. اما آن را نداریم.
واقعاً چرا؟
در سایتهای مختلف از دلایل آن بسیار مینویسند. اما مهمترین دلیل را نمیگویند.
حقیقت این است که اراده، چون فرماندهای است که نیاز به سربازانی دارد. یک فرمانده بیسرباز، محکوم به شکست است. اما سربازان این فرمانده چه کسانی هستند؟
خیلی ساده است:
غلبه بر هیجانات و وسوسههای کوچک و بزرگ.
یعنی چه؟
ببینید، آدمی در بعد روانی خودش، یک باتری روانی دارد؛ این باتری روانی شبیه قلعه سربازان عمل میکند. هر عمل و کار و رفتار ناسنجیده و خودجوشی، بدون اینکه بدان فکر شود و از روی فکر و برنامه باشد، یک درجه از انرژی این باتری روانی کم میکند. غلبه بر یک وسوسه کوچک و بزرگ نیز، یک واحد انرژی به این باتری روانی اضافه میکند.
در محل کار بسیار دیدهاید که خیلیها، تا کسی حرف میزند به صورت خودجوش واکنش نشان میدهند، یا وقتی خبری را متوجه میشوند نمیتوانند جلوی خودشان را بگیرند.
به عبارت سادهتر:
وقتی که ضرورت ندارد، ولی گفتار و رفتاری از شما سر میزند، از باتری روانی شما کاسته میشود. اما وقتی که کارها و رفتارها و گفتارهای شما از روی ضرورت و برنامه باشد، در این صورت به انرژی روانی شما اضافه میشود. وقتی هم که بر وسوسه میل خودجوش رفتار و گفتار کردن غلبه کنید، باز هم به این باتری روانی اضافه میشود.
این واحدهای انرژی باتری روانی شما، سربازان اراده شما هستند. با آنها، قدرت اراده معنا مییابد. بدون آنها، اراده تنهاست؛ راه به جایی میبرد.
غلبه بر وسوسههای ریز و درشت را جدیتر بگیرید.
امروز داشتم مقالهای از محمدرضا شعبانعلی، درباره برندسازی شخصی یا پرسونال برندینگ میخواندم. بسیار لذت بردم. مهمترین نکتهای که در این مورد یاد گرفتم، انجام کار بود. یعنی چطور؟ الان توضیح میدهم.
شما باید کاری انجام داده باشید تا بعد از آن، عمل برندسازی اتفاق افتاده باشد. نمیشود هیچ کاری نکرده باشید و بعد سراغ ملت بروید که ای داد، بیایید و مرا ببینید. حتی اگر در کوتاهمدت هم موفق به انجام چنین کاری بشوید، بعدتر ضایع شده و اعتبارتان را از دست خواهید داد. چرا که هیچ کار درست و حسابی انجام نمیدهید. پس تمرکز اصلی شما باید روی انجام درست کارهای درست در حوزه خودتان باشد؛ با شدت هر چه بیشتر.
نکته بعدی هم صبر است. به این منظور باید صبر داشته باشید. متأسفانه در زندگی ما ایرانیها، پیشرفت و توسعه فرآیندی و قدم به قدم نقشی ندارد و میخواهیم سریع و ضربتی به همه چیز برسیم. این امر در برندسازی شخصی جایگاهی ندارد.
مورد بعدی هم طبیعی بودن است. آقاجان، زور نزنید که دیگران شما را بشناسند و به قول خودمان، مثل کنه به دیگران نچسبید. بگذارید خودشان بیایند و شما را کشف کنند و به دیگران معرفی کنند. یک نفری که شما را کشف کرده و معرفی کند، بهتر از صد نفری است که به سراغشان بروید و کنه بشوید که شما را ببینند. البته در اینجا این نکته را هم اضافه میکنم که طبق اصول بازاریابی، شما باید در جاهایی باشید که بیشتر دیده بشوید؛ و این هم مغایرتی با اینکه کنه شدن زشت اشت، ندارد. شما فقط آنجا حضور دارید؛ چون بیشتر کار شما دیده خواهد شد. چیزی غیرطبیعی نیست. به واقع شما بیشتر به مشارکت میگذارید خودتان را، بدون غیرطبیعی عمل کردن در این مورد که بیا و مرا ببین که چقدر خوبم.
ممنونم جناب شعبانعلی، نکات خوبی بود.
---------------------------------------------------------------------------------------
- به تلاشت افتخار کن، چون اگه کار آسانی بود همه انجامش میدادند. یک رقابت مخفیانه با افراد پیرامونت داشته باش. چه کسی این هفته بیشتر از بقیه به باشگاه آمد؟!
- تو چیزی که میخواهی را به دست نمیآوری؛ بلکه چیزی را به دست میآوری که برایش تلاش کرده ای.
- به خودت اجازه نده فقط بخوری و بخوابی؛ اگر استرس داری یا بی حوصله هستی، ورزش کن! اجازه بده تمرین کردن استرس تو را از بین ببرد نه غذا خوردن.
- تصمیم گیری دربارهی ورزش کردن یا نکردن با شماست. اگر ذهن خود رو متقاعد کنید که میخواهید به باشگاه بروید و سالم باشید، بدن شما نیز اطاعت میکند. تناسب اندام ۱۰۰ درصد ذهنی است. بدن شما به جایی که ذهن شما تمایل ندارد، نخواهد رفت.
- وقتی بهانه سازی میکنید برایتان چه نتیجهای دارد؟ هیچ. پس ماهیچه بسازید نه بهانه!
- از شکست خوردن نترسید. برای بهترین بودن باید خودتان را مجبور کنید. یادتان باشد که برای موفقیت باید نترس باشید.
- حتی اگر به خوبی ورزش میکنید باید به تغذیه تان هم توجه کنید؛ بدنی که مورد نظر شماست با نشستن به دست نخواهد آمد.
- اگر از «شروع کردن»ها خسته شده اید دست از «رها کردن»ها بردارید؛ شما مجبور نیستید دوباره از ابتدا همه چیز را شروع کنید.
- صبور باشید تا نتیجه بگیرید. وقتی نتایج را ببینید، تلاش یک اعتیاد خواهد شد.
- و در آخر این مقاله را با یک جمله کوتاه که به شما انگیزه لازم میبخشد، به پایان میرسانم: «تو نمیدانی چقدر قوی هستی، تا زمانی که قوی بودن تنها چاره ات باشد.»
ما قویتر از آنی هستیم که فکرش را میکنیم.
این را چه کسی میگوید؟
آرنولد. همان آرنولدی که بدنسازی میکرد و بعدها سناتور شد و فیلم هم بازی کرد و او را با ترمیناتورهایش میشناسیم.
هماویی که اسطوره بدنسازی دنیا و به نوعی خاصترین و پرافتخارترین ورزشکار این حوزه شناخته میشود.
او به تمرینهای تهاجمی مشهور بود. مثل یک گرگ درنده به سمت وزنهها حمله میبرد، کاملاً وحشیانه و درندهخو؛ طوری که حتی دیگر همباشگاهیهای او به او خیره میشدند که دارد چه کار میکند. اما او کاری به دیگران نداشت و برنامه و هدف و دنیای خاص خودش را داشت.
او در جایی گفته است که یکی از اسراری که برای تمرینات کشف کرد، این بود که با تحت فشار گذاشتن خودش، میتواند به بیشترین رشد هم برسد. به خاطر همین تمرینات سخت و طاقتفرسایی را از سر میگذراند.
بدنسازی هم رشته عجیبی است. بدنساز بیچاره هر روز باید صدها و هزاران کیلو وزنه را جابهجا کند؛ تازه آن هم در حالی که این کار را دوست ندارد و همراه درد و رنج فراوان است.
بگذریم.
آرنولد میگوید وقتی که دیگر حتی یک اونس هم نمیتوانستم جابهجا کنم و احساس میکردم در حال مردن هستم، باز هم ادامه میدادم و آنوقت بود که میفهمیدم ما از چیزی که فکر میکنیم، خیلی خیلی قویتر هستیم.
شما درگیر چه کاری هستید؟ خانهداری، منشیگری، تولید محتوا، تولید پوشاک، صنعت، فروشندگی، رانندگی یا .؟ قطعاً کارتان از آرنولد سختتر و طاقتفرساتر نبود و نیست.
پس دفعه بعد که خستهتر شدید، با خودتان بگویید که:
- کار من از آرنولد سختتر و سنگینتر نیست،
- وقتی که حتی یک قدم جلوتر نمیتوانم بردارم، به خودم خواهم گفت از چیزی که فکرش را میکنم، قویتر هستم.
---------------------------------------------------------------------------------------
انسان در روز چند ساعت میخوابد؟ یحتمل بین شش تا هشت ساعت. دارم حد نرمال را مطرح میکنم. حالا ممکن است بعضیها بیشتر یا کمتر از این میزان استراحت شباهنگاهی داشته باشند.
اما وقتهای ما در ساعت بیکاری چگونه میگذرد؟
بهتر است که سئوال را یکجور دیگر مطرح کنم:
وقتهای ما در ساعت بیداری چگونه باید بگذرد؟
من مدتها فکر میکردم که فعالیتهایی که ارزشافزوده مالی و اقتصادی و بیزینسی و شغلی و سازمانی نداشته باشند، چندان ارزشی ندارند.
ماحصل این دیدگاه چه بود؟
مدام خسته، مدام درگیر، مدام آشفته بودم. مگر میشد آدم همه ساعتهای بیداری را چنین بگذراند؟
تا اینکه در کتاب اصول موفقیت جک کانفیلد به یک نکته مهمی رسیدم؛ انسان باید تمام وقتهایش را درگیر فعالیتهای مولد باشد. اما فعالیتهای مولد، صرفاً فعالیتهای شغلی نیستند؛ صرفاً شامل فعالیتهایی که به یک آورده مالی منتهی میشوند، نیستند.
فعالیتهای مولد، میتوانند منجر به ارزشافزودههای عاطفی، خانوادگی، ارتباطی، علمی، معنوی، جسمی و . بشوند. اینکه شما وقتی را با فرزندت طی کنی و با او صحبت و باز کنی. اینها میشوند فعالیت مولد. اما اینکه بدون مصرف جلوی تلویزیون بنشینی، این میشود یک فعالیت غیرمولد. یا وقتگذرانی مجازی در فضای اینترنتی و شبکههای مجازی میشود غیرمولد.
اما تمیز کردن خانه و کمک کردن به همسر در کار خانه و گفتگو با او برای رفع مشکلات ارتباطی، میشود فعالیت مولد. سفر رفتن برای تقویت ارتباط خانوادگی و کشف مناطق جدید و دنیادیدهتر شدن، میشود فعالیت مولد. ولی همینجوری سفر رفتن و هیچ کاری نکردن، میشود غیرمولد.
اینها دیگر کمابیش مشخص است.
فعالیتهای غیربیداری شما باید صرف فعالیتهای مولد بشود؛ نه صرفاً فعالیتهای درآمدزا. حالا این فعالیتهای درآمدزا بخشی از این فعالیتهای مولد هستند، نه همه آن. اینکه فکر کنید این دو همپوشانی کامل دارند، سرآغاز استرس و عدم بهرهوری شما در زندگی خواهد بود.
یک زندگی سراسر درگیر با فعالیتهای مولد، میتواند برای شما شگفتانگیز باشد؛ در این صورت زیاد هم حس اینکه پولی و اقتصادی شدهاید به شما دست نخواهد داد. امروزه بیشتر مردم فکر میکنند که پولی شدهاند و پول هم نمیتواند رویکرد کاملی به زندگی شما بدهد؛ هرچند که لازم است.
پس به فراتر از فعالیتهای درآمدزا بیندیشید؛ به مولد بودن. معنا میدهد به زندگیتان.
------------------------------------------------------------------------------
موفقیت و توسعه فردی، ارتباط زیادی به سبک زندگی شما دارد. سبک زندگی، یعنی سبکی و رویهای و مدلی که دارید زندگی میکنید. مثل خورد و خوراک و خواب و تفریح و مراودات اجتماعی و کتاب خواندن و سفر رفتن و . .
حالا به این اینفوگرافی نگاه کنید. این را خبرگزاری ایرنا منتشر کرده و مستند به دادههای مرکز آمار ایران است. ببینید که سبک زندگی ما ایرانیان چطور است. خب، دوست دارید به موفقیت خوبی برسید؟ راهحلهایش خیلی ساده است،
جک کانفیلد نکتهای جالب دارد در کتاب اصول موفقیت خودش. میگوید که استادش به او گفت که باید تلویزیون نگاه کردن خودش را کنار بگذارد. ظاهراً روزی چند ساعت تلویزیون نگاه میکرده. به جایش یک کار مولد کند. هر کاری. مثل صحبت با فرزندان یا همسرش، تمیز کردن خانه، رسیدگی به گل و گیاه خانه و البته کتاب خواندن.
موفقیت به همین سادگی است. بعد از یکی دو سال، اثر مرکب باعث میشود تا همین تغییرات کوچولو در سبک زندگی، از شما یک هیولای موفقیت بسازد.
------------------------------------------------------------------------------
این جمله را از فردی به نام ریکسون گریشی نوشتهام: یک مرد واقعی، یک مبارز واقعی را از میزان شکستهایش نمیسنجند. از میزان برگشتهای دوبارهاش میسنجند.
یک شرح کوچولو بدهم.
ممکن است بگویند فلانی مبارز سرسختی است؛ چون مثلاً از بیست تا مسابقهای که داشته، هجده تایش را پیروز شده. پس موفق است.
این البته غلط نیست.
اما درستتر این است که بگوییم: او بعد از پانزده شکستی که داشته، دوباره بازگشته و شروع کرده است.
اما چرا چنین است؟
وقتی شما شکست میخورید، روح و جسم و روان شما به هم میریزد. بار عظیمی بر دوش شماست. در این صورت قدرت زیادی نیاز هست تا برخیزید و بر این رخوت عظیم غلبه کنید. خیلیها که استعدادهای درخشانی داشتهاند، با اولین و دومین و سومین شکست از دور خارج شدهاند.
چرا؟
چون قدرت لازم و توان لازم به این منظور که بیایند و این بار عظیم را تاب بیاورند نداشتهاند. پس آنها چندان هم شجاع و پیروز نیستند. پیروزی وقتی است که زیر نگاههای سخت و سرزنشبار اطرافیان و دیگران و جامعه و صنف و .، دوباره برخیزید. این برخاستن، یک قدرت و یک شجاعت دیگری میخواهد. و البته یک لذت دیگری هم دارد.
این است که میزان موفقیت را، با این بازگشتهای دوباره میسنجیم. هرچه بیشتر برگردید، شجاعتر و پیروزترید.
------------------------------------------------------------------------------
زمانی این نکته را در مجله موفقیت نوشته بودم. حالا آن را تذکر میدهم تا برای خودم به یادگار بماند.
در زمانها و جنگهای قدیمی، از اصلی به نام رجزخواندن استفاده میکردند. برای همدیگر رجر میخواندند تا به نوعی، هم روحیه خودشان را تقویت کنند و هم روحیه دشمن را در هم بشکنند. اصلاً رجزخواندن یکی از اصول جنگی بوده است. به همین دلیل جنگجویان، باید از قدرت بیان خوبی هم برخوردار میبودند.
حالا خبری از جنگها نیست.
من به شما توصیه میکنم از قدرت رجزگویی و رجزخوانی مثبت برای خودتان استفاده کنید. میگویند که واگویههای مثبت، بخش اعظم موفقیت است. ما بدون اینکه خبردار باشیم، داریم صبح تا شب خودمان را با واگویههای منفی یا فکرهای سرگردان تخریب میکنیم.
به جای این کارها، خودتان را با رجزخوانی مثبت، تقویت کنید؛ خیلی هم تقویت کنید.
شاید بپرسید چطور؟ و اینکه آیا چنین چیزهایی واقعیت خواهند داشت یا نه؟
در این مورد بهترین نمونه را محمدعلی کلی باید بدانیم. او در حضور خبرنگاران و حتی قبل از مبارزه، رجزهای عجیبی برای حریفانش میخواند. شاید نود درصد این رجزها هم صحت نداشته باشد. اما مهم قدرت روانی و روحی هستند که به شما خواهند بخشید. مگر واگویههای منفی که علیه خودتان استفاده میکنید، درست است؟
بله، وقتی محمدعلی کلی میگوید من به قدری سریعم که دیشب که چراغ خانهام را خاموش کردم، قبل از تاریکی اتاق توی رختخوابم بود، قطعاً این درست نیست؛ اما این نوعی رجزخوانی برای به حرکت درآوردن طرف است.
رجزخوانیها را برای خودتان شروع کنید؛ جواب میدهد. بخشی از واگویههای روزانه خودتان را به این امر اختصاص بدهید.
------------------------------------------------------------------------------
این را که مینویسم ایده خودم نیست، از خانم نفیسه مرشدزاده، نویسنده و ناشر به وام گرفتهام. جایی توئیت کرده است که در ایران، یک ناشر باید یک شرخر درون هم داشته باشد. از این مفهوم «شرخر درون» خیلی استقبال کردم. خیلی خوشم آمد.
شرخرها به یک سری آدم شر و پرزور و . میگویند که میروند پول و بدهی کسی را از دیگری بگیرند یا کسی را گوشمالی داده و پولش را بگیرند یا چکها را با روش آبروریزانه خودشان نقد کنند. البته که شرخری کار جالبی نیست. هرچند که خودشان معتقدند که کارشان، راهانداختن کار مردم است و چه عیبی دارد؟ ظاهراً معتقدند که کارشان سریعتر از قانون است و دقیقتر از قانون و قاطعتر از آن.
حالی کاری به این حرفهایش ندارم. بالاخره شرخری کار جلابی نیست و مشکلات قانونی دارد. اما من این مفهوم را بیشتر به معنای دنبال دردسر بودن و سر آدم درد کردن برای دردسر و کار سخت تعبیر و تفسیر میکنم. بیشتر مردم از کارهای سخت و دردسر و . فراری هستند.
یکبار خانهای خریده بودم. در زمستان سال نود و یک. یکدفعه قیمت خانهها یکدفعه بالا رفت؛ خیلی هم بالا رفت. فروشنده دبه کرد. گفت که نمیفروشد. خانه خودش هم مشکل سند داشت، بهانه دستش افتاد و میخواست خانه را تحویل ندهد. ما هم دوسوم پول را داده بودیم. خلاصه رفتیم و پیگیری کردیم و گفتند چون کد رهگیری و مبایعهنامه و . دارید، میتوانید خانهتان را بگیرید. فقط دوندگی دارد. یک جلسه هم توی بنگاه گذاشتیم. به فروشنده غیرمستقیم گفتیم درد شما چیست. کاشف به عمل آمده که قیمتها بالا رفته و پول اضافه میخواهد. ما هم گفتیم اگر کارش با دو، سه میلیون تومان راه میافتد، پرداخت کنیم. دیدیم سی میلیون تومان پول اضافه میخواهد. کل معامله چقدر بود؟ صد و سی میلیون تومان.
خلاصه افتادیم روی دور شکایت کردن. یک سری به بانک هم زدیم، چون میخواستیم کار وام بانک مسکن را پیگیری کنیم. رئیس بانک وقتی قصه ما رو فهمید، گفت من هم چنین مشکلی برایم پیش امده. اعصاب نداشتم و بیخیال شدم و ضرر کردم. از این رئیس بانک خیلی تعجب کردم.
ولی ما یک شرخر درون داشتیم. رفتیم و وکیل گرفتیم و حتی اثاث را جمع کرده بودیم که اگر یک سال دوندگی قضایی طول کشید، اثاث خانه قبلی را که باید تخلیه میکردیم، به خانه اقوام ببریم. نتیجه؟ دو ماه بعد و با حقارت هر چه تمامتر، آمد و امضا کرد. ما هم الان داریم توی این خانه تک واحده خلوت، زندگی میکنیم و صفا.
شرخر درون داشتن یعنی چنین چیزی. از حق خودت نگذری. لازم باشد دنبالش بدوی و بروی. به قول ابوسعید ابوالخیر، زندان مرد آسایش مرد است؛ چون از این زندان رهیدی، رستی. بیشتر مردم از سختی و شر و . فراریاند. البته شر در اینجا منظورم جنبه منفیاش نیست؛ منظورم همین دنبال حقوق و حقوق خود رفتن و از کسی نترسیدن و عدم ترس از دوندگی و . است.
خلاصه اینکه برای موفقیت، این حس شرخر درون داشتن خیلی عالی است.
------------------------------------------------------------------------------
سعی کنید به آن بیشتر فکر کنید.
این چند مرحله را داشته باشید، تا ببینیم بعدها خداوند متعال چه میخواهد:
------------------------------------------------------------------------------
نمیدانم این که الان اینجا مینویسم، درست است یا نه. ولی به هر حال تجربهای است و باید که نقلش کنم؛ باید که به اشتراکش بگذارم.
حالا بعد از پانزده، بیست سال مطالعه کتابهای موفقیت، آنهم نه برای نوشتن و سخنرانی، بلکه برای پیدا کردن مسیر موفقیت برای خودم و در زندگی شخصیام، احساس میکنم که اگر از همان اول، سرم را پایین انداخته بودم و کار کرده بودم، الان وضعیت بهتری داشتم.
به واقع دارن هاردی حرف خوبی میزند که قدمای ما، حتی در اعصار بسیار گذشته، فرمول موفقیت را به راحتی میدانستند و الان چیز جدیدی کشف نکردهایم.
نمیدانم این را هم کجا خواندم که برای موفقیت، نباید قدمهایت را بشماری. باید سرت را پایین بیندازی و کار کنی. فقط باید وقتی متوجه بشوی به موفقیت رسیدهای که واقعاً سرت به آن بخورد.
به نظرم حتی اگر این همه کتاب را هم نخوانده بودم و به جایش به سختی کار کرده بودم، همه چیز درست شده بود؛ و حتی شاید درستتر.
اگر اشتباهی هم بود و گرهای و .، به طور طبیعی رفع میشد؛ یعنی طبیعی بود که پیش برویم و مشاوره کنیم و از بقیه بپرسیم و بقای اعضای تیم کمک کنند و .
گاهی وقتها باید سرت آنقدر گرم کار باشد که وقت نکنی حتی کتابهای مربوط به موفقیت را هم بخوانی.
به قول امام محمد غزالی، رستگاری کسی راست که به فلاح رسد؛ نه کسی که علم فلاح را بداند.
حالا ما هم باید بگوییم که موفقیت از آن کسی است که به موفقیت برسد؛ نه کسی که علم موفقیت را بداند.
یعنی عمل، مهمتر از علم است؛ و حتی گاه به تنهایی کفایت میکند. چون علم این کار را در طی مسیر خواهی آموخت.
------------------------------------------------------------------------------
در دنیای طراحی موشکی، معمولاً میگویند قدرت یک موشک، در قدرت نقطهزنی آن است. یعنی بزرگی و مدل یک موشک اهمیتی ندارد؛ یا در نهایت در درجه دوم اهمیت است. چیزی که مهم است، این میباشد که چقدر میتواند نقطهزنی کند.
به واقع یک موشک متوسط یا نقطهزنی بالا، ارجحیت دارد بر یک موشک عظیم و بزرگ با نقطهزنی ضعیفتر.
احساس میکنم در دنیای موفقیت نیز، باید ارزش نقطهزنی را خوب درک کنیم. ما موشکهای محدودی در طول روز داریم؛ چرا که قدرت و انرژی و زمان محدودی داریم. ما مسلسل نیستیم که همینطور توان خودمان را مصرف کنیم تا شاید به هدف بخورند یا نه. بادی دقیق باشیم.
میگویند تفاوت موفقها و شکستها در این است که موفقها، کار دقیقاً درست را میکنند؛ و شکستخوردهها کار تقریباً درست را.
کار دقیقاً درست، همان است که با نام قدرت نقطهزنی یاد میکنیم.
یعنی آرامش، سکوت و کار کردن و سپس تمرکز کامل؛ و بعد دقیقاً به نقطه زدن. باید تا میتوانیم این توان خودمان را تقویت کنیم. دست از کار مسلسلی و احتمالی به امید اینکه یکی از تیرهامان به هدف بخورد، برداریم.
هشتاد، نود درصد فعالیت ما باید روی تقویت نقطهزنی ما صرف شود.
مهم است؛ خیلی مهم است.
------------------------------------------------------------------------------
یک سئوال ساده،
و دقت به جوابهای سادهتر آن،
شاید بتواند برای همیشه زندگیتان را عوض کند.
نه؟
مثل اینکه:
چرا موفقها، موفق میشوند؟
چگونه موفقها، موفق میشوند؟
این سئوالها البته، شکل و ریخت دیگری هم میتواند به خودش بگیرد؛
مثل اینها؛
جالب نیست؟
موفقیت ساده است؛ فقط باید بدانیم دیگران چطور موفق میشوند.
نکه مهم و حیاتی، عمل به این دانستههاست.
به قول دارن هاردی، هرچقدر اطلاعات داشته باشید راه به جایی نخواهید برد.
وگرنه با یک اینترنت پرسرعت، میتوانستید موفق باشید و بشوید.
اگر که موفقیت فقط مشروط به داشتن اطلاعات بیشتر بود.
فقط باید برنامه دقیقتری برای عمل داشته باشید.
به همین سادگی.
------------------------------------------------------------------------------
دارم یک فایل از یک مشاور کسب و کار که یک دکتری هست پیاده میکنم. آدم کاربلد و دانشمندی است. یک نکتهای گفت که خیلی خوشم آمد. گفتم با شما به اشتراک بگذارم.
اول درباره اولویت صحبت میکند. یعنی قبل از آن، در این باره صحبت میکند که کلی رفتهاند و رفتارهای مدیران و سرمایهگذاران داخلی را آسیبشناسی کردهاند و دیدهاند چه اشکالات تابلویی دارند. یکی از این اشکالات هم همین اولویتبندی کارهاست. میگوید باید فقط کارهایی را بکنید که ارزش و درآمد بالایی تولید کند.
او از قول استیو جابز اشاره میکند که فکر کردن به کارهایی که نباید بکنید، همان اندازه اهمیت دارد که فکر کردن به کارهایی که میخواهید و باید بکنید. یعنی پنجاه به پنجاه است اهمیت اینها. اما این دکتر محترم اشاره میکند در جایی مثل ایارن که شرایط کسب و کار و اجتماعی و . آن متفاوت است، این نسبت حتی به هشتاد و حتی نود درصد هم میرسد. یعنی شما باید هشتاد الی نود درصد به این فکر کنید که چه کارهایی نباید بکنید!!!
این شگفتانگیز نیست. اما چرا؟ به قول این عزیزمان، یک «بله» شما، میتواند منجر به تحریف مسیر کسب و کار و زندگی شما حتی برای نسلهای بعدی بشود. یک «بله» فکر نشده و غیرا ولویتبندی شده، میتواند شما را تا سالها و حتی پانزده بیست سالی، در یکجا نگه دارد و باعث هدررفت انرژی و عمر و زمان و خلاقیت و . شما بشود.
دو تا نکته از این بحث یاد گرفتم:
اول اینکه باید هشتاد الی نود درصد روی کارهایی که نباید بکنم، فکر کنم.
دوم اینکه قواعد موفقیت وقتی به ایران میرسند، تغییر میکنند و کم و زیاد میشوند؛ چرا که شرایط خاص ما، متفاوت با شرایط تعریف شده و قانونمند و ساختارمند کشورهای پیشرفته است.
------------------------------------------------------------------------------
چقدر با این جمله محمود سریعالقلم حال میکنم؛
پیشرفت، شخصیت میخواهد.
در جایی مینویسد:
«افراد، سازمانها، گروهها و کشورها همه شخصیتی دارند که نسبتاً با ثبات است. منظور از شخصیت چیست؟ چقدر حوصله دارند؟ چقدر به دیگران گوش میکنند؟ چقدر از یک تا صد یک موضوع را دقیق محاسبه کردهاند و نه آنکه فقط تا ده بررسی کرده و متوقف شوند. چقدر احساسی و هیجان زده هستند؟ چقدر به تأیید دیگران نیاز دارند؟ چقدر علاقمندند تغییر کنند؟ چقدر زمان میبرد تا به یک موضوع واکنش نشان دهند؟ میشود ده سال، بیست سال و یا بیشتر صبر کرد؟ شاید بتوان گفت اینها مسائل فکری هستند ولی در عین حال روحیه، درون و مزاج افراد و کشورها را به نمایش میگذارند و همه نماد ضربالمثل معروف هستند که: Character is destiny.»
و البته در جایی دیگر گوشزد میکند:
«بزرگترین سرمایه مردم شرق آسیا، شخصیت همکاری آنهاست که در یک دوره ۲۵ ساله، قدرت مالی جهان را از غرب به آسیا انتقال داده اند. در برابر شخصیت همکاری شرق آسیایی، شخصیت متوسط خاورمیانهای است: شخصیتی که افراد متفاوت از خود را حذف میکند. مرتب انسانها را تقسیم بندی میکند. تبعیت افراد را میخواهد و نه همکاری با آنها را. خیلی با توانایی افراد کاری ندارد. به جای آنکه از موفقیت دیگران بیاموزد، به طور ناخودآگاه ناراحت میشود. شخصیتی که بیرون از خود درپی دلایل ناکامی میگردد و عموماً غمزده، احساسی، هیجان زده و از همه بدتر عصبانی است. این فضای آشفته باعث میشود که درصد قابل توجهی از خشونت، جنگ، درگیری و قتل در سطح جهانی در این منطقه باشد و خارجی ها هم در این محیط آلوده و تقابلی، به دنبال منافع مالی و ی خود بگردند.»
و در پایان، جملههای طلاییاش را اینچنین بر زبان میراند:
«پیشرفت، شخصیتی خاص میطلبد کما اینکه فردی که پرخور است، روزی سه بسته سیگار میکشد، حریمی برای خوردن قند و چربی نمیشناسد و ورزش نمیکند، نمیتواند سالم باشد. کانون توسعهیافتگی، داشتن یک سیستم است. کانون سیستم، شخصیت همکاری و یادگیری است. پیشرفت و توسعه یافتگی یک جامعه را نمیتوان خارج از راستگویی و اعتماد به یکدیگر شهروندان آن تصور کرد. تا چنین شخصیتی به صورت سیستمی/ ساختاری و نه گفتاری/ نصحیتی ساخته نشود، سرنوشتی به نام پیشرفت و توسعه یافتگی رقم نخواهد خورد.»
------------------------------------------------------------------------------
کتابی هست به اسم عزم. نوشته آنجلا داک ورث. دوست خوبم سیدسینا میرعربشاهی هم ترجمه کرده. یک نسخه دو سال قبل برایم فرستاد. خیلی کتاب ارزندهای بود. خیلی خوشم آمد. به واقع یک کتاب پژوهشی و پدرمادردار در حوزه روانشناسی مثبتگرا.
اما این کتاب چه میخواهد بگوید؟
خیلی ساده؛ عزم و اراده، بسیار مهمتر از نبوغ و استعدادهای خدادادی است.
بگذارید درک خودم را، که برای خود سادهسازی کردهام، از این کتاب در چند جمله بنویسم، شاید همین چند جمله حسابی به کارتان بیاید:
استعداد داشتن، شاید کسی را به موفقیت برساند؛ شاید. ولی عزم داشتن حتماً او را موفق خواهد کرد.
و عزم؟ یعنی اینکه چقدر بعد از هر شکست و زمین خوردن و جواب نگرفتن، میتوانی برگردی.
در واقع عزم یعنی، استقامت ذهنی برای بازگشتهای متعدد به میدان؛ میدان زندگی، میدان کسب و کار، میدان رابطه، میدان ورزش و . .
بیشتر مردم در نهایت یکی، دو سه بار به میدان باز میگردند. اما عدهای قلیل، اینقدر باز میگردند تا به موفقیت نهایی برسند.
شما چقدر میتوانید برگردید؟
چقدر استقامت ذهنی دارید تا به میدانی که در آن شکست خورده یا نتیجه گرفتهاید، برگردید؟
حتی سادهتر،
وقتی یک وسیله خانه خراب میشود، وقتی یک کار اداریتان به در بسته میخورد، وقتی خانمتان عصبانی است و حرف نمیزند، وقتی.
چقدر این توان ذهنی را دارید که دوباره برگردید.
دوباره برگردید.دوباره برگردید. دوباره
به این میگوییم عزم
به قول داک ورث، اگر عزم دوبرابری داشته و استعدادتان نصف دیگران باشد
حتما در مقابل کسانی که استعدادشان دو برابر شما بوده و عزمشان نصف شما
موفق خواهید شد
این ایده، آیا برانگیزاننده نیست؟
یک ادعای خام هم نیست؛
کلی پژوهش پشت این کتاب است.
به واقع، مستعدترینها و قویترین و زیباترینها و . نیستند که موفق میشوند؛
بلکه بااستفامتترینها برنده میشوند؛
چه استقامت ذهنی و چه استقامت جسمی و .
وقتی میخواهی از چیزی زیادتر داشته باشی، باید آن را اندازه بگیری.
این، یکی از اصول کتمانناپذیر موفقیت است که باید همیشه جدی گرفته شود.
اگر حواست نباشد، همینطور تکرار خواهی کرد.
یک دفعه چشم بر میگردانی و میبینی که بیشتر وقتها، چیزهایی را تکرار کردهای که ارزشش را نداشته و اصلاً نمیخواستی تکرارشان کنی.
مسیر چنین است:
شاید باید برگردیم و نگاه کنیم و ببینیم و درک کنیم که بیشترین تکرارهای ما در زندگی مربوط به چه چیزهایی هستند. همین کار کوچولو، میتواند خیلی چیزها را عوض کند.
و دستآخر اینکه، این جمله آرنولد را هم از یاد نبرید که،
همه چیز تکرارها و تکرارها و تکرارها هستند؛ هیچ میانبری در میان نیست.
قبلاً هم گفتهام، موفقیت ریشههایی تلخ و میوههایی شیرین دارد.
تکرارها را باید در خلوت و سختی خودتان انجام بدهید و پایبندشان بمانید.
تنها راه همین است.
اگر دارید وقتتان را با رویاپردازیها تلف میکنید، به جایی نمیرسید.
زمان به هر حال خواهد گذاشت؛
چه بهتر که به فرمایش حضرت امیر علیهالسلام، درگیر کارهایی باشیم که زحمتشان رفته و لذتشان میماند؛ نه کارهایی که لذتشان رفتنی و محنتشان ماندنی است.
زمانی اینجا نوشته بودم که موفقیت، باید به اندازه نفس کشیدن برای آدم جدی باشد.
به قول آن سخنران معروف خارجی، وقتی که شما آسم داشته باشید، وقتی که شما نفس کم بیاورید، دیگر مهم نیست تلویزیون چی پخش میکند، کدام تیم با کدام تیم بازی دارد، خوابتان میآید یا نه، پول دارید یا نه،
مهم این است که نفس بکشید و اکسیژن به دست بیاورید؛ همین.
موفقیت را به همین شکل باید جدی و عمیق بخاهید.
تا اینکه چند روز پیش دنداندرد گرفتم.
به این ایده رسیدم که دنداندرد هم مثال بدی نیست.
وقتی دندانتان درد میگیرد، یک مسأله مهم و اساسی برای شماست.
دیگر مهم نیست غذا چه طعمی دارد،
دیگر اهمیتی ندارد صبح است یا شب،
خوابتان میآید یا نه،
باید که کاری برایش بکنید.
یا دردش را آرام کنید؛
یا کلاً از شر آن دندان راحت بشوید.
ما وقتی که موفقیتی را میخواهیم، چه اتفاقی میافتد؟
آیا به اندازه یک دنداندرد اساسی، ما را ناآرام میکند؟
اگر اینطور نیست، که احتمالاً اتفاق خاصی نمیافتد.
مساله اصلی، جدی شدن و دغدغه شدن این خواسته موفقیت است؛
باقی مثالها و مسیرها بهانهاند.
------------------------------------------------------------------------------
فقط رکاب بزن
فقط رکاب بزن
فقط رکاب بزن
فقط پارو بزن
فقط پارو بزن
فقط پارو بزن
پارو که نزنی، بادها، کشتی و قایق تو را به ناکجا خواهند برد
پس پارو بزن
هوا آفتابی باشد، یا طوفانی
هوا آرام باشد یا ناآرام
توان داشته باشی یا نه
جان داشته باشی یا نه
آنقدر پارو بزن که خون از کف دستهایت جاری شود
زندگی همین است
همهاش پارو زدن و پارو زدن و پارو زدن
همهاش رکاب رکاب زدن و رکاب زدن و رکاب زدن
استراحت؟
اشتباه نکن؛ استراحت و تغذیه خوب و بودن با عزیزان نیز
بخشی از همین فرآیندی است که باید برایش پارو بزنی
بخشی از فرآیند موفقیت است
استراحت و بودن با عزیزان و ورزش و تغذیه خوب و بازی کردن، یک امر اضافه بر سازمان نیست
بخشی از همین مسیر است
همه زندگی یک بدنساز وزنه زدن نیست
عضلههای کوفته و تحت فشار قرار گرفته او
در زمان استراحت است که رشد میکند
پس استراحت و تغذیه و بودن با عزیزان و . را به لیست واجبهایت اضافه کن
و آنگاه پارو بزن و پارو بزن و پارو بزن
تا همه این مسیر را طی کنی
هر کجایی که باید کار کنی، کار
هر کجایی که باید استراحت کنی، استراحت
هر کجایی که باید لبخند بزنی، لبخند
هر کجایی که باید بازی کنی بازی کن
ولی همیشه پارویت را بزن
که رودخانه و دریای تو را همین چیزها ساخته و میسازد
زندگی همین است
همین
فکر میکنم این را قبلاً نوشته بودم. اما چون به ذهنم رسید و نکته مهمی است، باید یکبار دیگر هم ذکر کنم.
بیایید یاد بگیریم که کارمان را، سرمایهمان کنیم.
یعنی چه؟
شما میخواهید یک کسب و کار، یک کار جدید و یک ایده جدید را شروع کنید. اما نمیتوانید.
چرا؟
معمولیترین دلیل و بهانه این است که پول و سرمایه ندارید. خب، راست هم میگویید.
حالا، کارتان را سرمایهتان کنید.
یعنی چه؟
این درس را از آنتونی رابینز یاد گرفتم.
در روزگار جوانی، او دوست داشت برای شرکت جیم ران کار کند. جیم ران را بزرگترین سخنران و مشاور توسعه فردی دنیا تا به امروز میدانند؛ استاد خیلی از این متخصصان و سخنرانان و مشاوران کسب و کاری و توسعه فردی و موفقیتی بوده که الان میشناسیم. اما رابینز هیچ پولی نداشت که بتواند نمایندگی شرکت جیم راین را در یک گوشه از کشورش به عهده بگیرد.
رفت و ماجرا به جیم ران گفت.
پاسخ جیم ران چنین بود: کارت را سرمایهات کن.
یعنی چه؟
بگذارید به جای پاسخ دادن به یعنی چه، کاری که آنتونی رابینز انجام داد را شرح بدهم.
کار او، پیدا کردن آدم و مشتری برای سمینارهایی بود که جیم ران باید در آنها حضور مییافت.
چه کار کرد؟
به گفته خودش، دیگران هفتهای یکبار جلسه ارائه میگذاشتند تا به مشتریان توضیح بدهند که ماجرا چیست. او روزی سه بار از این جلسات و نشستها برگزار میکرد. هر کجایی که گوشی پیدا میکرد، جلسهای هم میگذاشت. در نتیجه و باز هم به گفته خودش، در یک هفته، به اندازه شش ماه دیگر همکارانش پیشرفت میکرد.
این آیا عالی نیست؟
یک مثال سادهتر میزنم.
من یک رومهنگار هستم. مثلاً قصد دارم یک فستفود راه بیندازم. وای، خدای من! چقدر باید پول جا و مواد اولیه و نیروی انسانی و تبلیغات و . بدهم. بیخیال بابا.
نه، راه دیگری هم هست.
------------------------------------------------------------------------------
این حکایت و درسی که از آن گرفته شده است را، در یکی از کانالهای تلگرامی دیدم. سریع توی دفترچه یادداشتم نوشتم تا یادم بماند. یک لحظه فکر کردم نکند به درد شما هم بخورد؟ اینجا بازنشرش میدهم.
***
یالا بلند شو، وقت حمله است!
در دوران آموزشی فرماندهای داشتیم سختگیر و خشک.اهل تبریز بود و معروف بود به اینکه کمتر کسی میتواند لبخندش را ببیند.قدی کوتاه و بدنی ترکهای داشت.از آن دست آدمهایی بود که بعد از چند مدت آشنایی با او؛ خیال میکردی ربات یا مثلا آدمآهنی است.صبحها قبل از تمام فرماندههان در اتاقش حاضر بود.صورتش در صبح اول وقت هیچ فرقی با صورت دم ظهرش نداشت. هیچ نشانهای از خوابآلود بودن در چهرهاش پیدا نبود.
در برف و باران یا زمین یخ زده رژهاش برپا بود. تعطیل کردن وظایف روزانه برایش هیچ مفهومی نداشت. شاید برای همین هم در پایان دوره گروهانمان رتبه اول رژه را ازآن خودش کرد. آنقدر روی زمین یخ زده پا کوبیده بودیم که روز آخر در آن هوای معتدل پاییزی رژه رفتن برایمان مثل خوردن یک لیوان آب پرتقال بود.
در خدمت همه چیز مشترک است.غذا، لباس، جای خواب، تنبیه، تشویق و البته مریضی.در پایان ماه اول از صدوبیست نفرمان حداقل هشتاد نفر مریض بودند، بهداری هم که کاری نمیکرد، نهایت لطفشان تجویز آستامینوفن و آدالت کلد بود.
نصف ماه دوم هم گذشته بود،آنقدر گلودردم طولانی شده بود که دیگر برایم اذیت کننده نبود.
یک روز صبح ازخواب کهبیدار شدم احساس کردم تبدیل به یک توده بتنی ۳۰۰ کیلویی شدهام،حرکت کردن برایم محال بنظر میرسید،بدنم در تب داشت آتش میگرفت، چشمانم آنقدر درد میکرد که باز نگه داشتنشان برایم شبیه شکنجه بود. وقت رژه بود،همه رفتند و من در تخت ماندم. فرمانده بعد از حضور و غیاب به سراغم آمد و بدون ذرهای مکث گفت:«یالا بلند شو بریم.»
باورم نمیشدکه همچین انتظاری از من دارد، نهایتش تصور میکردم که مرا تحویل بهداری بدهد. هر چقدر خواستم خالصانه متقاعدش کنم که من امروز مرد رزم نیستم نفهمید.
آن روز علاوه بر چهار ساعت رژه بر روی زمین یخ زده ، چهار دور هم با اسلحه دور میدان صبحگاه دویدیم. همه چیز که تمام شد دیگر وقت نهار بود.من از یک توده سیصد کیلویی بتنی تبدیل شده بودم به سبکی یک پر.هیچ نشانه ای از کسالت، تب و مریضی درمن نبود.
آن روز برایم درس بزرگی بود،در موقع ضعف هرگاه خودت را ضعیف تصور کنی قافله روزگار را دو دستی باختهای. زندگی هم همینطور پیش میرود، آن
زمانی که همه چیز دست به دست هم میدهد که تو خودت را تسلیم شرایط کنی؛بهترین وقت برای حمله است. فرقی نمیکند که روبهرویمان چه چیزی ایستاده باشد، یک آدم، یک هیولا، زندگی و یا تقدیر .حقیقت این است که همه اینها از حملهای که پشتش چیزی برای از دست دادن نیست؛ به شدت میترسند.
بله، گاهی باید به زندگی حمله کرد، بیرحمانه و بدون ترس.
پویان اوحدی
---------------------------------------------------------------------------------------
«هر صبح که بیدار میشوم، هدفم تمرین و تلاش برای کسب موفقیتهای بیشتر است نه کسب درآمد مالی بیشتر. خدا را شکر که کمبود پول ندارم و تمام هدفم این است که نامم را در تاریخ فوتبال دنیا ثبت کنم.»
این حرفها را رونالدو میزند، مردی که هر پست تبلیغاتی در اینستاگرامش، به پول ما نزدیک یازده میلیارد تومان میشود. مردی که پنج توپ طلا گرفته و امسال هم شانس توپ طلا دارد. مردی که میتواند یکی از ویلاهای کوهستانی خودش را به یکی از رفقای فوتبالیستش، با نزدیک پانزده میلیارد تومان تخیف بفروشد.
نمیدانم این روزها چرا همه دنبال پول هستند.
یعنی دنبال پول نباشیم؟
نه، ولی سئوال من این است که:
- پول جذب چه کسانی میشود؟
اینکه ما بخواهیم پول داشته باشیم، باعث نمیشود که پول به سمت ما بیاید. پول به سمتی میآید که در آنجا تخصص، سختکوشی، برنامهریزی، نوآوری و سرعت عمل وجود داشته باشد.
بزرگترین اشتباه را بیشتر مردم ایران در حوزه پول در آوردن اینچنین مرتکب میشوند که:
پول در آوردن را به عنوان هدف خودشان انتخاب میکنند؛ در حالی که پول، صرفاً یک دستاورد حاشیهی است و نمیتواند هدف قرار بگیرد. ولی وقتی شما خوب کار کنید، به فکر جابهجای رکوردها و کیفیت در کارتان باشید، سرعت عمل داشته باشید، به نوآوری به چشم یک «باید» نگاه کنید، در آن صورت چه بخواهید و چه نخواهید، پول به سمت شما خواهد آمد.
به رونالدو نگاه کنید؛ الان باید بنشیند کنار ساحل و توی ویلاهایش و تا آخر عمر عشق کند.
اما او دنبال افتخارآفرینی است؛ دنبال جابهجایی رکورد و ثبت کردن صدای خودش در تاریخ فوتبال جهان.
شغل و حرفه و حوزه شما چیست؟
چطور میتوانید خودتان و اسم و رسم و کار خودتان را در این حوزه و کسب و کار و تاریخ آن ثبت کنید؟
اینجوری باید فکر کنید؛ باقی موارد خود به خود اتفاق خواهد افتاد.
پول مانند آهوست. اگر دنبالش بروید، از دستتان فرار میکند. اما اگر شرایط را برایش فراهم بسازید، مثل غذا و آب و استراحتگاه و امنیت و .، خود به خود سراغ شما خواهد آمد؛ حتی گلهای.
شما چطور فکر میکنید؟
---------------------------------------------------------
وقتی انسان موفقیت را به اندازه نفسکشیدن بخواهد، حتما به آن دست خواهد یافت. دیگر فرقی نمیکند در چه وضعیتی باشد با چه امکاناتی و چه تیمی و . . مگر کسی که نفس میکشد و نفس برای کشیدن کم آورده، برای رسیدن به اکسیژن جدید، نیاز به هماهنگی و نامهنگاری و تیم درست و حسابی و همراهی دیگران و امکانات اولیه مناسب و . دارد؟ نه، او میرود و اکسیژن را به دست میآورد. در واقع او ناگریز است؛ مضطر است. چون مضطر شده، چارهای ندارد و به قول این استراتژیستهای قدیمی، در زمین مرگ قرار گرفته. در نتیجه میرود و به چیزی که میخواهد، میرسد.
اما برای کسی که موفقیت مثل نفس کشیدن نیست، همه چیزهای دیگر از جمله رفقا و خواب و تلویزیون و فوتبال و سریال و بازی و . اولویت بیشتری دارد. یعنی در شرایط عادی، حاضر است همه را کنار بگذارد. برای او موفقیت، نه یک دغدغه جدی مانند نفسکشیدن، که صرفاً یک آرزو و خیال است. توی یک گوشه ذهنش آن را انداخته و حالا اگر هم برسد، بدش نمیآید.
چقدر فرق است میان این نگاه و آن نگاه.
همه چیز را همین تفاوت نگاهها و نگرشها و ادراکها رقم میزند.
حالا موفقیت برای شما شبیه کدام است؟
بیزحمت با خودتان تعارف نداشته باشید.
---------------------------------------------------------------------------------------
با این ایده خیلی ارتباط میگیرم:
به جای کم کردن، سعی کنید چیزی اضافه کنید.
این ایده را دارن هاردی در کتاب اثر مرکبش مطرح میکند.
او میگوید که مثلاً به جای کم کردن وزن، به این فکر کنید که چطور غذاهای مقوی و سالم بخورید.
یا به جای کم کردن ساعات تماشای تلویزیون، به این فکر کنید که مثلاً چطور میتوانید روزی یک ساعت بیشتر با خانواده باشید.
در این صورت، فکر شما بیشتر روی کارهایی که باید انجام بشود، تمرکز خواهد کرد و حالش خوب خواهد بود؛ تا اینکه مدام به جنبه منفی و کاستن فکر کند.
نتیجه هم رضایتبخش خواهد بود:
شما وقتی چیز خوبی را به زندگیتان اضافه کنید، مثل ورزش و مطالعه و .، ناخودآگاه از چیزهای بد کاسته خواهد شد؛ بدون اینکه هیچ وسواسی در این زمینه داشته باشید.
مثالی که خود دارن هاردی هم میزند جالب است.
با یکی از دوستانش این ایده را مطرح کرد. اینکه به جای کم کردن تماشای تلویزیون و تمرکز روی این امر که جنبه منفی هم میتواند برای ذهن داشته باشد، به این فکر کند که چطور میتواند بین چیزی که دوست دارد و وقت گذراندن با خانوادهاش، یک ترکیب جدید اضافه کند.
رفیق دارن، به عکاسی علاقه داشت. شروع کرد به خرید دوربین و عکس گرفتن از فرزندان خودش. آنموقع هم عکسها از این ظاهرکردنیها بود. میرفتند و در تاریکخانه عکسها را ظاهر میکردند. همین کار ساده، روزانه باعث میشد دو، سه ساعت با خانوادهاش وقت بگذراند و کلی عکس جالب هم بگیرند. نتیجهاش، این بود که به طور ناخودآگاه، دیگر تلویزیون تماشا نمیکردند.
یک مثال دیگرش هم چنین میشود:
مثلاً به جای تمرکز روی ترک سیگار که نوعی کاستن است، روی مصرف بیشتر ویتامینهای مورد نیاز بدن تمرکز کنید؛ که نوع افزودن است. دوستی میگفت، وقتی مولتیویتامین مصرف میکرد و آمپول تقویتی میزد، اساساً دیگر بدنش کشش نداشت که سیگار بکشد و اذیت میشد؛ در نتیجه سیگار را خود به خود کنار گذاشت.
---------------------------------------------------------
این مسیر را داشته باشید، به نظرم شما را به جای خوبی خواهید رساند. گام به گام پیش بروید.
1. انضباط یعنی انجام کارهایی که باید انجام بدهیم؛ چه دوست داشته باشیم چه دوست نداشته باشیم. چه حال داشته باشیم چه حال نداشته باشیم.
2. کارهایی که باید؟ این بایدها، از هدفها و چشماندازها و اولویتهای ما ناشی میشود.
3. به نظر من مهمترین عددی که میزان پیشرفت شما را مشخص میکند، همین عدد انضباط است. مثلاً شما باید در طول روز سیزده تا کار انجام بدهید؛ که باید انجام بدهید؛ چرا که هدف و آرمان و چشمانداز و اولویت و نقشهای شما آن را مشخص میکند. اگر مثلاً شش تا را انجام بدهید، بقیهاش میماند. در این صورت نمره شما، کمی زیر متوسط خواهد بود.
4. هرچقدر انضباط بیشتری داشته باشید، به همان میزان به موفقیت بیشتری هم در زندگی و در همه بخشهای آن خواهید رسید. پس نمره انضباط شما، مساوی با نمره موفقیت شما خواهد بود.
5. انضباط انسان حد و مرزی ندارد. شما تا کجا میتوانید انضباط داشته باشید؟ تا بینهایت. حالا وقتی میگوییم بینهایت، منظورمان این نیست که حتی نفس کشیدن شما هم با انضباط باشد. بیشتر کنایه زدن است به اینکه مدام میتوان مثل یک عضله، حجم این انضباط را افزایش داد.
6. وقتی انضباط شما تا بینهایت بتواند گسترش یابد، به همان نسبت موفقیت شما هم میتواند بیشتر و بیشتر و باز هم بیشتر بشود.
7. آیا این معادله دیوانهتان نمیکند؟ انضباط بیشتر، موفقیت بیشتر؛ و این روند را پایانی نیست.
8. درک این نکته، میتواند به شما انرژی زیادی برای موفقیت بیشتر بدهد. یعنی چیزی هست که میتوانید آن را کنترل کنید؛ چیزی که با کنترل آن، میتوانید موفقیتتان را هم کنترل کنید.
---------------------------------------------------------------------------------------
هر روز سوار اتوبوس میشوم، هر روز به سر کار میآیم، هر روز کار میکنم، هر روز خودم را به موقع به رستوران محل کارم میرسانم تا گرسنه نمانم، هر روز کارم که تمام میشود سوار اتوبوس شده و به محل زندگیام میرسم. هر روز دخترم را بیرون میبرم تا حوصلهاش سر نرود. هر روز.
چرا ماها اینقدر تکراری شدهایم؟ گاهی از اتوبوس که پیاده میشوم، همینطور به آدمهایی که در مقابل من در حال تردد هستند نگاه میکنم: چهرههایی معمولی، لباسهایی معمولی، کیفهایی معمولی، قدمهایی معمولی، زندگیهایی معمولی؛ و احتمالاً آدمهایی معمولی. انگار نه انگار که در مغز و قلب و سینه هر کدام از این آدمها، اینقدر پتانسیل و قدرت کار گذاشته شده است که انگار یک بمب هیدروژنی متحرک باشند. اما این بمبهای هیدروژنی متحرک، چه شدهاند و چرا اینچنین شدهاند؟
در معمولی بودن ایرادی نیست. اما باید بیاموزیم که این معمولی بودن را، خیلی خاص زندگی کنیم. بین معمولی بودن ناشی از خودآگاهی با معمولی بودن ناشی از ناتوانی، زمین تا آسمان فرق است.
گاهی وقتها فکر کردن به اینکه در سینه و مغز من، یک بمب هیدروژنی دست و پا میزند و من چه پتانسیلهایی میتوانم داشته باشم، دیوانه میشوم. اما افسوس که بار و فشار معمولی بودنهای ناشی از غم نان و ناتوانی، این حس را از من میگیرد.
ای کاش که بتوان این حس را ادامه داد؛ و از این پس انسانهایی را ببینیم که در حین معمولی بودن، حدی از اعتماد به نفس و توانمندی را دارند که وصفناپذیر است. انسانهایی که خاص بودن، در عین معمولی بودن، از سر و رویشان میبارد.
امام باقر علیهالسلام، حدیث فوقالعادهای دارد درباره استمرار در کارها. او میفرماید:
«هرگاه به کاری عادت کنم دوست دارم بر آن مداومت کنم. اگر از عبادت شبانه چیزی از من فوت شود روز قضایش را به جا میآورم. و اگر روز چیزی را از دست دهم شب قضای آن را به جا میآورم. محبوبترین کارها نزد خدا کاری است که با مداومت همراه باشد.»
این نکته که باید کارهایی را هر روز انجام بدهید، البته نکته عجیبی نیست. مسأله اصلی پایبند ماندن به این اصل و قاعده است. برای پایبند بودن، یکی از بهترین راهها به جا آوردن وظایف قضا شده است.
یعنی،
- اگر در طول روز کاری را به انجام نرساندید، قضای آن را شب به جا بیاورید.
- اگر قرار بود شب مطالعه داشته باشید و موفق نشدید، قضای آن را فردا صبح به جا بیاورید.
- اگر قرار بود طرحی را ارسال کنید و نفرستادید، قضای آن را همان موقع که یادتان آمد به جا بیاورید.
- اگر قرار بود به فرزند یا همسرتان مهر و محبت بورزید و فراموش کردید، آن را فردا به جا بیاورید.
- و.
اما فلسفه این به جا آوردن کارها و وضایع قضا شده چیست؟
خیلی راحت است؛
ذهن و مغز شما نباید احساس کند که میتواند کاری را انجام نشده از لیست حافظهاش خارج کند.
حتی اگر با کیفیت پایین، نباید چنین اجازهای به مغزتان بدهید.
اگر چنین اجازهای را بدهید، در آن صورت کارتان تمام است؛ مغزتان راهش را یاد گرفته و میتواند از این پس، از طریق این نقطه ضعف، مدام به شما شلیک کرده و شما را از پای در بیاورد.
فراموش نکنید که:
بزرگترین دشمن آدمی، نفس آدمی است؛ که همان تعبیر ذهن و «خود منفی» را از آن داشته و داریم. به واقع این «خود منفی»، نزدیکترین و قویترین دشمن به شماست که از همه جیک و پیک شما خبر دارد. پس همیشه باید هوشیار بود و نباید بهانه به دستش داد و توسط او غافلگیر شد.
صدا و آهنگهای علیرضا قربانی را خیلی دوست دارم. یک مصاحبهای انجام داده است با سایت موسیقی ما. در این مصاحبه اشاره میکند که:
وقتهایی که آهنگی را میسازد یا روی یک ملودی کار میکند که احساس میکند او را تحت تأثیر قرار داده، همان آهنگ و ملودی، بیشتر شنیده و دیده میشود؛ به واقع او به این درک رسیده که اگر خودش از یک کار اثر بگیرد، مخاطب هم همین حس را خواهد داشت.
شاید بپرسید که چه ایده مسخرهای؛ شما یک عادت و تربیت خاصی دارید و ممکن است که اثرگیری شما، با دیگران فرق داشته باشد.
البته این ادعای شما کاملاً درست است.
اما نکته اینجاست که علیرضا قربانی این را در حوزهای که دارد کار میکند میگوید. مخاطبان او هم همه اقشار موسیقی نیستند؛ قشر خاصی هستند. در مورد هر کسی نیز این ایده درست است؛ قطعاً به واسطه نوع کار و رویه و مسیری که داشته است، طبیعی است که مخاطبان خاصی هم داشته باشد. پس باز هم طبیعی است که اگر خودش تأثیر بگیرد، این مخاطبان هم به واسطه اشتراک این مسیر و علاقهمندیها، اثر بگیرند.
اصل کلام این است که تا نسوزی، نمیتوانی بسوزانی.
در همه حوزهها هم درست است.
تا وقتی که خود آدم به وجد نیاید و هیجانزده نشود، طبیعی است که دیگران را هم نمیتواند به وجد و هیجان بیاورد. برای به هیجان آمدن نیز، باید ذهن بازی داشته باشیم؛ یعنی ضمن اینکه نظم خاصی داریم، باید کمی هم ذهنمان باز شد تا وقتی که با موارد خاص و عجیب روبهرو شدیم و روی ما اثر گذاشتند، بتوانیم روی دیگران نیز اثرگذار ظاهر بشویم.
به واقع، زیاد نباید به همه چیز نگاه از پیش اعلام شده داشته باشیم. این به معنای بینظمی نیست. شما نظم دارید، ولی در انتظار شگفتیها مینشینید. لیونل مسی میگوید، هیچ ایدهای برای کارهایی که با توپ میکند ندارد. صرفاً توپ به او میرسد و در آن لحظه تصمیم میگیرد که چه کار کند؛ یعنی از روی غریزهاش تصمیم میگیرد. ما نیز گاهی باید چنین باشیم. در حین نظم، امور را به غریزه بسپاریم تا ما را شگفتزده کند.
---------------------------------------------------------------------------------------
دیشب با دختر کوچکم بیرون رفته بودیم. برایش بستنی خریدم. کلی ذوق کرد. وقتی داخل خانه برگشتیم، خانمم گفت بستنی خورده؟ بالاخره لب و لوچهاش کثیف شده بود. گفتم بله. گفت حیف نبود؟ گفتم چی؟ گفت این الان شکمش پر شده؛ حیف نبود به جای برنج و مرغ و چیزهای مقوی، بستنی به او دادی؟
دیدم انصافاً حیف است. به ایده جالبی رسیدم که البته قبلتر نیز میدانستم؛ اما برایم علنیتر شد. اینکه زمان و انرژی ما آدمها هم مثل معده آنها، محدود است. بالاخره این زمان و انرژی با یک سری کارها پر خواهد شد یا صرف یک سری از کارهای مشخص خواهد شد. چرا این کارها، بیمقدار و کوچک و پست باشد؟
به قول بزرگی، فقط برای کارهای بزرگ عرق بریز؛ برای کارهای کوچک عرق نریز.
وقتی قرار است عرق بریزیم، پدرمان در بیاید، اذیت بشویم، زمان و انرژی نازنینمان گرفته بشود، پس چرا اینها صرف کارهای بزرگ نشود، هان؟
زمان و انرژی مورد نیاز در همه آدمها یکسان است؛ اما اولویتها و نوع کاری که موفقها و ناموفقها برای صرف شدن همین زمان و انرژی در نظر میگیرند، یکسان نیست.
همه تفاوت همینجاست.
کمی بلنداندیش و بزرگاندیش و بلندنظر باشید؛ واقعاً حیف نیست؟
---------------------------------------------------------------------------------------
همینطور داشتم نقلقولهایی را سرچ میکردم که یکدفعه به این جمله برخورد کردم:
مردی که پول دارد به هیچ وجه حربف مردی که مأموریت دارد نیست.
از فردی به اسم Doyle Brunson
خیلی خیلی تحت تأثیر این جمله قرار گرفتم. دکتر داکورث در کتاب عزم خود، تحت عنوان هدف از این مأموریت نام میبرد. بخشی از آدمها برای پول کار میکنند. اما بخشی دیگر هدف و مأموریت دارند. به واقع چرایی کارشان را مشخص کردهاند. این خیلی نکته مهمی است.
شاید بپرسید این مسخرهبازیها چیست، مگر میشود دنبال پول نبود؟
البته و قطعاً منظور ما این نبوده و نیست. منظور این است که اولویت اصلی، با همان مأموریت و هدف و یک چرای مقدس دستکم برای خودمان، داشتن است. بارها اشاره کردهایم که پول خودش، نتیجه مستقیم نیست که بخواهیم روی آن، به صورت مستقیم خیره شویم و تمرکز داشته باشیم.
پول جایی میرود که،
- لیاقت باشد،
- کیفیت باشد،
- نوآوری باشد،
- احترام به مشتری باشد،
- عملکرد بالا و مناسب باشد،
- فرصتشناسی باشد،
- و در یک کلام، مأموریتی وجود داشته باشد.
وگرنه همه طالب پول هستند و پول، به طور مستقیم راهی جایی نمیشود. نیاز به علت و بهانه دارد. اگر این بهانه و علت را دستش بدهید، حل است.
دیگر خود دانید.
---------------------------------------------------------------------------------------
یکبار یکی از همکاران جمله جالبی مطرح کرد درباره ورزش کردن:
من معتقدم اگر یک سال درست و حسابی و سخت ورزش کنی، ده سال نان همین یک سال را خواهی خورد.
از این جمله خیلی خوشم آمد. به نظرم به طرز حیرتانگیزی در حوزه موفقیت هم صحیح است. یعنی:
یک سال اگر سرسختانه روی هدف و ایده و مهارت خودت کار کنی، ده سال یا شاید هم پنج سال بتوانی نان آن را بخوری.
البته من پیشنهاد نمیکنم که صرفا یک سال سخت تمرین و کار کنید و دیگر همه چیز را رها کنید. اما بدانید که نان این یکسال سال کار سخت را، ده یا پنج سال خواهید خورد. اگر هم مدام عادت کنید که سخت کار کنید، همینطور سالهای بعد، میوههای شیرین این درختهای تلخ را نوش جان خواهید کرد.
شاید بپرسید که این همیشه سخت کار کردن چه لطفی دارد؟
به شما خواهم گفت که:
- یک سال اول که سخت کار کنید، پنج سال بعد نانش را خواهید خورد.
- سال بعد که در حین سخت کار کردن هستید، سال اول پنج سالی است که قرار است نان یک سال قبلی که سخت کار کردهاید را بخورید.
- همین طور که جلو بروید، میبینید که درست است دارید سرسختانه کار میکنید، اما نکته اصل اینجاست که، در همان لحظه در حال نوش جان کردن میوههای شیرین موفقیتهای گذشته هم هستید. پس همچین زندگی سختی هم نخواهید داشت.
نکته را گرفتید؟
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست.
---------------------------------------------------------------------------------------
انتشارات نسل نواندیش شعار جالبی دارد:
مهم نیست که خرید یک کتاب چقدر برایت گران تمام میشود؛
مهم این است که عدم خرید آن، چقدر در زندگیات گران و برای زندگیات گران تمام خواهد شد.
این جمله را خیلی دوست دارم. در اصل برای یکی از بزرگان است. اینکه وقتی ما جلو میرویم، مطالعه و دانش اگر نداشته باشیم، چیزهای بیشتری را از دست خواهیم داد. اما افراد سطحی و معمولی، مدام به آن پولی که باید بابت کتاب پرداخت کنند، فکر میکنند. درست مثل این میماند که به پولی که باید خرید خوراک برای زنده ماندن باید خرج کنیم، فکر کنیم. خب آدم حسابی، اگر این پول را خرج نکنی که اساساً میمیری.
به نظرم این شعار انتشارات نسل نواندیش را، بتوان اینجوری هم دستکاری کرد:
مهم نیست که موفق شدن چقدر برایت گران تمام خواهد شد؛
مهم این است که موفق نشدن، چقدر برای زندگیات گران تمام خواهد شد.
یا اینجوری:
مهم نیست سختکوشی چقدر برایت گران تمام میشود؛
مهم این است که عدم سختکوشی چقدر در زندگیات گران تمام خواهد شد.
خیلی با این جملهها حال میکنم.
در مورد جمله اول که تغییر دادهام، البته انگلیسیها یک پژوهش انجام دادهاند که نشان میدهد در کل فقر، خیلی گران تمام میشود و افراد فقیر، هزینههای روانی و روحی و حتی جسمی بیشتری در زندگی پرداخت میکنند.
البته این انتشارات یک شعار معروف دیگر هم دارد:
نان خواندنت را بخور.
خیلی خیلی خیلی با این جمله حال میکنم.
آدم به واقع نباید نان ارتباط و پارتی و پول و پدر و مادر پولدار و شانسش را بخورد؛
فقط باید نان خواندنش را بخورد؛ نان کتاب خواندنش را.
---------------------------------------------------------------------------------------
وقتی که شرایط خیلی سخت میشود، شما با یک پارادوکس و تضاد عجیبی روبه رو میشوید؛
- از یک طرف باید خیلی سرسخت باشید؛ همچون الماس؛
- از یک طرف دیگر خیلی باید منعطف باشید؛ مانند یک گیاه کوچولو با ساقهای نرم که در مقابل کوچکترین نسیم، سر خم میکند.
خب، این تضاد چطور باید حل بشود؟
این جور تضادها، به نسبت موقعیتها و رویکردها پیش میآیند.
سئوال اصلی اینجاست که،
- کجا باید انعطاف داشته باشیم،
- کجا باید سرسخت باشیم؛
- اگر در جایی که باید انعطاف داشته باشیم، سرسخت باشیم چه میشود و برعکس؟
اگر فلسفه این تضادها و موقعیتهای اساسی و اصلی به درستی درک نشوند، درست جایی که باید انعطاف داشته باشید، سرسخت خواهید بود.
مثال:
شما باید در مقابل همسر و فرزند خود انعطاف داشته باشید. اما در محل کار و بیزینس خود باید سرسخت باشید؛ چون بازار با کسی شوخی ندارد. پس در اینجا، موقعیت و مکان، به نوعی تعیین کننده انعطاف و سرسختی شماست. البته این وضعیت مطلق هم نیست و گاهی پیش میآید که در خانواده هم باید سرسخت باشید؛ اما به طور معمول این چیزی که گفتیم درست است.
از سوی دیگر، نقشهایی که دارید در زندگی ایفا میکنید هم در این موضوع اثرگذار است. در مقام یک پدر، باید انعطاف بیشتری داشته باشید و فقط در جاهای خاصی سرسختی نشان بدهید. اما همان پدر، در مقام یک مأمور پلیس، باید سرسختی زیادی از خودش نشان بدهد.
اما موضوع انعطاف و سررسختی در هنگامه مشکلات سخت، مثل همین روزهایی که زندگی بسیار دشوار شده، چیست؟
من یکی که فکر میکنم چنین است:
ببینید دژ اصلی شما کجاست؛ مثل شهرهای قدیمی. ببینید آخرین دژ و قلعه و مقاومتگاه شما کجاست. نسبت به آن سرسخت و مقاوم باشید و غیرمنعطف.
اما غیر از آن، میتوانید انعطاف زیادی داشته باشید تا شرایط مساعد بشود.
مثال:
شما یک فروشنده هستید. آخرین دژ شما، میزان فروش شماست. در میزان فروش نباید سرسختی داشته باشید و هرطور شده باید آن را بالا نگه دارید. چون اگر پایین باشد، قلعه شما فتح شده و اخراج خواهید شد. اما در سایر موارد، مثل خدمات پس از فروش و پاسخگویی به همکاران و . میتوانید انعطاف داشته و حتی از خیر آنها بگذرید یا حتی آنها را تفویض کرده و به دیگران واگذار کنید؛ یا به دیگران.
---------------------------------------------------------------------------------------
یک درس دیگری هم از مارک یارنل یاد گرفتهام که برایم خیلی جالب بوده. او اشاره میکند که در دنیای امروز، مردم حتی مهارت مطالعه کامل و عمیق یک کتاب را هم ندارند.
خب که چه؟
مارک در این وضعیت، خودش را منضبط کرده که هفتهای پنج کتاب بخواند. سپس اشاره میکند که با همین روش، در دنیای متمدن امروزی به جایگاهی رسیده که تعداد خیلی خیلی خیلی کمی از افراد رسیدهاند. اگر اشتباه نکنم، رقم یک دهم درصد را مدنظر داشته؛ حالا خوب خاطرم نیست.
کسب و کارهای امروزی به شدت دانشمحور و دانشبنیان و اطلاعاتمحور و اطلاعاتبنیان شدهاند. برای کسب مهارتها، باید تا میتوانید اقدام به کسب اطلاعات جدید و مفید کنید. اصلاً همه وقت آزاد شما باید به این امر بگذرد، وگرنه راه به جایی نخواهید برد. برایان تریسی تأکید دارد که مثلاً روزی یک ساعت مطالعه کاری کنید. البته فردی مثل وارن بافت، بزرگترین سرمایهگذار جهان، روزانه هشت تا ده ساعت و هزار صفحه مطالعه مرتبط میکرد. او معتقد بود که باید کار سختتر را، که همانا فکر کردن و طراحی چشمانداز باشد را خودتان انجام دهید. کارهای ساده را به دگیران واگذار کنید.
تصور پنج کتاب در هفته سخت است؛ اما اگر میخواهید درجه یک یک یک باشید، چارهای نیست. میتوانید درجه یک هم نباشید و فقط جزو موفقها باشید. اینها دیگر بستگی به خودتان دارد که چقدر حاضرید بها بپردازید برای هدفهای خودتان. دیگر خود دانید.
------------------------------------------------------------------------------
یکی از درسهای جالبی که از مارک یارنل، از بزرگان فروش شبکهای یاد گرفتهام، نحوه معرفی شرکت یا برند یا محصولتان است. تا پیش از این فکر میکردم که هیجان بالا و تکرار کم، میتواند کارگشا باشد. یعنی با حرارت زیاد، درباره محصول و خدمات و شرکتمان صحبت کنیم. البته من درگیر این کسب و کار نیستم؛ به طور کلی عرض میکنم.
اما حالا آموختهام که روش کار، هیجان کم و تکرار بالاست. یعنی شما باید خیلی عادی و معمولی، شرکت و برند و محصولتان را معرفی کنید، ولی این کار معمولی را در تکرارهای بالا انجام بدهید. در این صورت افراد و شرکتهای زیاد دیگری متوجه شما خواهند شد. سپس آرامآرام در اذهان جا خواهید گرفت. و سپس میل به همکاری با شما و خرید از شما شکل خواهد گرفت. اما اینکه مدام فکر کنید باید با حرارت بالا این کار را انجام بدهید و بعد، سریع، مانند شمعی که شعله گرفته، خاموش شوید، راه به جایی نخواهد برد.
به واقع در این حوزه، استمرار و تعادل، مهمترین گزینهها محسوب میشوند. امروزه حتی گوگل هم به فعالیتهای منظم روزانه نمره میدهد، نه به فعالیتهای زیاد و گاه به گاه. این را همیشه یادمان باشد.
------------------------------------------------------------------------------
یک فرمول سادهای هست که از یک جمله قصار گرفتهام. اینکه،
کار شما بیشتر است یا نگرانی شما؟
بیشتر مردم، نگرانیهایشان بیشتر است. چون به قول سنکا، وزیر فیلسوف رومی، انسان در تخیل بیشتر از واقعیت رنج میبرد، در نتیجه از این نگرانیهای غالباً ذهنی رنج عظیمی متحمل میشوند. در حالی که خیلی از انها عملاً وجود نداشته یا اتفاق نمیافتد.
حالا بینی و بینالله باید ببینیم که در زندگی، کار و اثرگذاری عملی ما بیشتر است یا نگرانیهای ما.
نگرانی البته یکی از ویژگیهای عصر مدرنی است که داریم در آن زندگی میکنیم. به قول چند تایی از این مدیران، پادزهر نگرانی و استرس هم شتاب است؛ یعنی سریع کارهایی را که باید انجام بدهیم، انجام بدهیم؛ تعویقی وجود نداشته باشد.
از این پس میتوانیم با این قاعده ساده، ببینیم که دقیقاً در چه مرحلهای هستیم:
نگرانی بیشتر است؟
کار بیشتر است؟
هر کدام چقدر از دیگری بیشتر است؟
اگر بتوانیم میزان نسبت را به نفع کار افزایش بدهیم که عالی است. به قول زیگ زیگلار، اگر مردم به جای نگرانیهای خودشان، از صمیم قلب روی کارشان تمرکز میکردند، موفقیتشان تضمینشده بود.
شما یکتن از این نگرانیها را ببر سوپرمارکت و سبزیفروش سر کوچه، ببین اگر یک سیر به شما پیاز داد، من حرفم را در این زمینه پس میگیرم.
اما وقتی کار کنی و به واسطه این کار و تخصص، کارت و جیبت پرپول باشد و به همان سوپرمارکت و سبزیفروشی بروی، هر چیزی که بخواهی به تو خواهند داد؛ به همین راحتی.
بیایید کارمان را بیشتر از نگرانیهایمان کنیم؛ همین.
------------------------------------------------------------------------------
چرا تا الان موفق، پیروز، برنده یا ثروتمند نشده اید؟
اصلاً تا حالا به این سئوالها فکر کردهاید؟
شرط میبندم روزانه دهها و صدها بار به این سئوالات فکر میکنید.
اما نتیجه؟
احتمالاً اعتماد به نفس پایینی داشته و مدام از توی کتابها یا اینترنت و گوگل و .، میخواهید پیامی و نصیحتی و . پیدا کنید تا شما را متحول کند.
نیازی به این همه ادا و اصول نیست.
آن چه که نیاز دارید، دارید؛ بقیهاش حواشی است. البته اگر هم تکنیکهای درست را یاد بگیرید که عالی است. اما هم من و هم شما میدانیم که خواندن تکنیکها و کتابها و .، فقط ما را ترسوتر میکند.
یک فرمول خلاقیت هست به اسم پنج چرا.
یعنی شروع کنید از خودتان پرسیدن که مشکل چیست، بعد جلوی هر پاسخ یک چرا بگذارید و دوباره پاسخ بدهید. همینطور پیش بروید تا به پنج سطر برسید.
تا به چرای پنجم نرسیده، به احتمال زیاد متوجه اشکالتان خواهید شد.
مثال:
من یکبار برای خودم این را فکر کردم، به این لیست رسیدم:
میبینید؟ دست آخر باید چند تا باور را در خودم عوض کنم. شما هم امتحان کنید؛ شاید به جوابهای خوبی برسید.
------------------------------------------------------------------------------
چند وقت پیش از یک بنده خدایی، داشتم فایلی صوتی پیاده میکردم برای یک کتاب. فکر کنم آقای سلطانی بودند، که بزرگترین فعال حوزه شهر بازی و کودک و تفریحات مرتبط با کودک محسوب میشد. به نکتههای جالبی اشاره کرده بود؛ که البته پیش از این نیز اشارتها بدان شده بود. یکی از این نکتهها، قدرت خاموش مشتریان ناراضی است. یک مشتری ناراضی، میتواند یک دینامیت و یک مین عمل نکرده باشد. شاید فکر کنیم که چندان اهمیتی ندارد. اما وقتی که عمل کرد، آن وقت متوجه عمل کردن آن و اثری که میتواند بگذارد، خواهیم شد.
مثالی که خود این جناب سلطانی میزد، دو تا چیز بود.
یکی اینکه یک بنده خدایی که نوازنده بود، سوار هواپیما شده و دست بر قضا، ساز او در بخش بار هواپیما و توسط نیروهای خدمات شکسته بود. رفت که خسارت بگیرد، به او گفتند که خسارتی نمیدهیم. هرچقدر رفت و آمد، راه به جایی نبرد. تا اینکه فکری به سرش زد. چون نوازنده بود، آهنگی ساخته و شعری هم خواند؛ دال بر اینکه این اتفاق برایش افتاده و این برند هواپیمایی این کار را کرده. این آهنگ و کلیپ، میلیونها بار دیده شد و باعث شد تا سهام این شرکت، افت محسوسی داشته باشد. بله، فقط به خاطر یک ندانمکاری و عدم پذیرش اشتباه.
مثال دیگر، البته به یک شوخی بیشتر شبیه بود. دو تا از کسانی که در یک برند زنجیرهای غذایی کار میکردند، به شوخی در جعبه پیتزای یکی از مراجعان که دست برقضا رفیقشان هم بوده، سوسک یا های گذاشته بودند. همه چیز قرار بوده به شوخی برگزار شود. اما انتشار فیلم این شوخی همانا و تا مرز تعطیلی رفتن این فستفود معروف زنجیرهای همانا. بله، به همین راحتی.
حقیقت این است که مشتری ناراضی، میرود و دیگر به کسب و کار و فروشگاه شما باز نمیگردد. این یعنی واکنش خاموش. تعداد کمی از مشتریان ناراضی این وضع را به زبان میآورند. قسمت اعظم آنها، میروند و دیگر باز نمیگردند. ضمن اینکه چه بسا اقدام به بیآبرو کردن شما هم بکند. اینکه به دیگران بگوید که چقدر کسب و کار و برند بدی هستید. تازه ما هنوز شبکههای مجازی اجتماعی را اضافه نکردهایم. با وجود این شبکهها، عملاً هر مشتری ناراضی، یک بمب عملنشده است که میتواند حتی شما را به تعطیلی بکشاند.
چرا این را نوشتم؟
چند پیش یکی از دوستان ما، توئیتی علیه اسنپ تریپ منتشر کرد. این دوستمان سال گذشته در یک سفر، با سوء خدمات این برند در کیش یا قشم روبهرو شده بود. به او کدی داده بودند که باید تا ده روز از آن استفاده میکرد.
این خودش یک توهین بود؛ چه کسی در حالی که تازه سفر رفته، با دو تا بچه، ده روز دیگر هم میتواند به یک سفر دیگر برود؟
حالا بعد از گذشت یک سال، این دوستمان توئیت کرده بود که چنین خدماتی ارائه نشده است. همین توتیتها، بارها و بارها ریتوئیت شد و روی آن کامنتها گذاشتند. همینطور کار بالا گرفت.
تا اینکه دوستان مستقر در اسنپ تریپ تماس گرفتند و عذرخواهی کردند و با دستهگل به محل کار این رفیقمان آمدند.
واقعاً باید این مسیر طی میشد؟
واقعاً باید این همه اتفاق میافتد؟
یعنی آنها نمیدانند که یک مشتری ناراضی، خاصه اگر اهل رسانه و فضاهای مجازی باشد، چه قدرت مخربی برای یک برند میتواند داشته باشد؟
پس این مباحث ساده و بدیهی را کی باید یاد بگیریم؟
کسب و کارهای ایرانی، هنوز با بدیهیات دست و پنجه نرم میکنند.
شما در کسب و کارتان باید احترام و حال خوب را بفروشید؛ در حاشیهاش محصول و خدماتتان را هم ارائه بدهید.
واقعاً درک این نکته اینقدر سخت است؟
حتماً باید کسب و کار شما به زمین گرم بخورد که خیالتان راحت بشود؟
کمی بدیهیات.
کمی بدیهیات
کمی بدیهیات.
------------------------------------------------------------------------------
یکی از ایدههای جالبی که در مورد فروش وجود دارد، ایده جایگزینی کارکرد است.
اما یعنی چه؟
این ایده را اول از برایان تریسی گرفتم و سپس از فردی به نام تی هارو؛ معروف به فروشنده زبل که تنها طی دو و نیم سال و با تکنیکهای بازاریابی، نیم میلیارد دلار به جیب زده است.
خیلیها به فروش آلرژی دارند. حق هم دارند. فروش برای آنها همراه با خاطرات خوش نبوده است. وقتی اسم فروش میآید، یا فروشندههای سمجی را به یاد میآورند که ولکن آن ها نیستند، یا فروشندگان کارنابلدی که در فروشگاهها دنبالشان راه میافتند و نمیگذارند مثل بچه آدمیزاد چرخ بزنند، یا یاد خاطرات خودشان میافتند که ناچار به فروش چهرهها به چرهه یا تلفنی بودهاند و رفتارهای بدی را دیدهاند.
این تجربیات ناخوشایند فروش را تبدیل به امری ناخوشایند و منفی کرده است.
اما یک تغییر کوچگ، شاید بتواند نگرش و رویکرد شما را عوض کند:
شما دیگر خودتان را یک فروشنده ندانید.
پس چه بدانیم؟
به قول برایان تریسی، خودتان را یک مشاور بدانید. اصلاً روی کارت ویزیت خود بزنید مشاور؛ نزنید فروشنده.
به قول تی هارو، خودتان را فردی بدانید که قصد انجام یک مأموریت کمکرسانی و خدمترسانی به دیگران را دارد.
در این صورت مأموریت فروش شما مقدستر خواهد شد. در این صورت خودتان را به دیگران تحمیل نخواهید کرد. در این صورت سعی خواهید کرد به دیگران مشاوره بدهید و خدمت کنید. در این صورت وقتی تماس میگیرید، خودتان را مشاور معرفی میکنید و از دیگران میپرسید که چطور میتوانید به آنها در آن زمینه خاص کمک کنید.
اما با این تغییر رویکرد چه اتفاقی خواهد افتاد؟
خیلی ساده،
جالب است که برایان تریسی با همین متد به این سادگی، توانست در شرکتهای مختلف، فرهنگ فروش را زمین تا آسمان تغییر بدهد و کلی سود حاصل کند.
شما چرا این کارها را نمیکنید؟
------------------------------------------------------------------------------
جملهای را منتسب میکنند به رابرت لی فراست، شاعر آمریکایی. او میگوید که:
دلیل اینکه افراد بیشتری در اثر نگرانی میمیرند تا کار زیاد، این است که نگرانی آنها بیشتر از کارشان است.
به نظرم معیار جالبی است. در این روزهایی که همه نگرانیهای زیادی دارند، واقعاً چه کار میشود کرد؟ به نظرم که دو کار میشود کرد، هر دو کار هم تقریباً به ذهن و نگرش شما مرتبط میشوند.
کال اول، این است که از ایده حلقه نفوذ دکتر استفان کاوی بهره ببریم. یعنی نگران چیزهایی که خارج از حوزه اختیار و اراده ما هستند، نگران نباشیم.
دوم اینکه نگرانیمان، کمتر از کارمان و کارمان و تلاشمان، بیشتر از نگرانیمان باشد.
هرچقدر نسبت این دو زیاد و کم بشود، ما خوشبختتر خواهیم بود.
یعنی هرچقدر عدد و حجم و گستره کار و تلاشمان، بزرگتر از حجم و گستره نگرانیمان باشد، در این صورت موفقتر و خوشبختتر خواهیم بود.
میدانم که این روزها نگرانیهای زیادی دارید. از حیث اجتماعی، البته وظیفه با مسئولان است.
اما این را نباید از یاد ببرید که، هیچ وقت نمیتوانیم به امید دیگران بنشینیم. مسئولان را به عنوان افکار عمومی باید وادار کنیم به حرکت کردن و کاری کردن. در این که وظیفه اجتماعی ما چنین است شکی نیست.
اما وظیفه فردی ما چیست؟
وظیفه فردی و فوری ما، این است که نگران چیزهایی که خارج از اراده و اختیار ما هستند، نباشیم.
دوم اینکه میزان کارمان را بسیار بیشتر از نگرانیمان نگه داریم.
سوم اینکه سعی کنیم یکی از افراد نگران جامعه نباشیم.
واقعاً این همه نگرانی باعث چه اتفاق مثبتی در جهان واقعی ما میشود؟
به یاد داشته باشید که یک میلیارد گلایه و بهانه، به اندازه یک ساعت کار متمرکز و جدی و حرفهای،
میتوانید حرف مرا قبول نداشته باشید و به نگرانیهایتان بپردازید. اما اگر این نگرانیها باعث شد تا تغییری مثبت در زندگیتان ایجاد شود، از همینجا به من خبر بدهید که از اشتباهات گذشته خودم برگردم.
------------------------------------------------------------------------------
امروز به صورت اتفاقی، یک پادکست خیلی خیلی خوب گوش کردم. هفتاد دقیقه بود. ولی اینقدر خوب بود که وسط کارم آن را گوش کردم، چون میدانستم آوردهها و دستاوردهای بیشتری برایم خواهد داشت. از مجموعه پادکستهای علی بندری. در شرح آن خودشان نوشتهاند:«فرمول؛ قوانین جهانی موفقیت (The Formula) چطوری یکی موفق میشه یکی نمیشه؟ اصلاً فرمولی برای موفقیت وجود داره؟ کتاب فرمول به همچین سوالایی جواب میده.» این پادکست، در واقع معرفی کتاب فرمول؛ قوانین جهانی موفقیت است نوشته آلبرت لو بارابشی. علی بندری اشاره میکند که این کتاب، از مجموعه کتابهای دوزاری موفقیت در بازار نیست که فقط میخواهند از علاقه جماعت به موفقیت سوء استفاده کنند. از مجموعه کتابهایی هم که نیست یک مشت نقل قول را جمع کرده و میخواهد به نتیجهای برسد. بلکه یک کتاب علمی در این زمینه است که حاصل کار گروهی است که با پژوهشهای علمی، دنبال به دست آوردن الگوریتمهایی هستند که در مورد موفقیت جواب بدهد. من که حسابی لذت بردم و نسبت به دیگر پادکستها و مطالبی که خوانده بودم، خیلی بهتر بود. حتماً استفاده کنید.
برای شنیدن این پادکست، به اینجا بروید.
------------------------------------------------------------------------------
داشتم کتاب «طهران قدیم» جعفر شهری را مرور میکردم، در فهرست آن رسیدم به این مثل معروف کاسب باید پاشکسته باشد. قبلاً ماجرایش را شنیده بودم و چیزهایی کلی در ذهنم بود. توی اینترنت که سرچ کردم، چنین آمد:
«.زنی دسته هاون فیای را به پیش سمساری برای فروش میبرد و بعد از ختم معامله میگوید هاون آن را هم دارد که بعداً میآورد و پس از رفتن زن، سمسار متوجه میشود دسته هاون طلا میباشد، تا روزی که سمسار برای امری از دکان خارج بوده زن هاون آن را نیز آورده چون سمسار را نمیبیند به دکان پهلودستی یعنی همکار او میفروشد و وقتی سمسار آمده از جریان مطلع میشود با دسته هاون محکم به قلم پای خود کوبیده میگوید: اگر پایم شکسته از دکان بیرون نرفته بودم هاون طلا از دستم نرفته بود! و از آن زمان جمله «کاسب باید پا شکسته باشد» از دستور کاری اهل این فن میشود.»
و بعد از آن مثل، در سینه مردم باقی مانده است. یک مثل اصیل تهرانی هم هست.
جدا از اینکه چرا و چگونه این مثل جا افتاده، ولی نکته بسیار مهمی است. اگر کسی پایش شکسته باشد، همیشه یکجا بند میشود و مینشیند. در این صورت هم حواسش جمعتر است و هم، مشتریان که مراجعه میکنند، حضور دارد.
این مثل را به حوزههای دیگر هم میشود کشاند. مثل همین سایتها و فضاهای مجازی. خیلی از پیجها و سایتها، پاشکسته نیستند. کاربر که مراجعه میکند، انگار کسی آنجا نیست و همه، به جای دیگری رفتهاند. در خیلی از کسب و کارهای دیگر هم چنین است. میروی داخل مغازه، میبینی طرف یا سرش توی گوشی همراه است و حضوراً هست، ولی باطناً نیست. یا میبینی اصلاً در یک مغازه دیگر است و باید دنبالش بگردی. یا به درمانگاه که میروی همین است. یا هر جای دیگری.
فکر میکنم همین اصل ساده اگر رعایت شود، چقدر کسب و کارها راه میافتد. البته منظور ما مفهوم واقعی از این مثل است. مثلاً شما شغلتان فروش است؛ دیگر نمیتوانید که یکجا بند بشوید. در این صورت پاشکستگی شما، یعنی همیشه جلوی مغازه و فروشگاه مشتریان حتمی و احتمالی وجود داشته باشید. از سطح فراتر رفته و باطن را بنگرید.
یا مثلاً در زندگی شویی، همیشه باید برای خانواده پاشکسته باشید؛ یعنی همیشه حاضر و در خدمت باشید. اینها خیلی اثر گذار است.
میبینید یک مثل ساده چه کاربردهایی دارد؟
------------------------------------------------------------------------------
دارم به دلیلی، کتاب «سنگفرش هر خیابان از طلاست» را استنساخ و بازنویسی میکنم. با اینکه چهل، پنجاه باری این کتاب را خواندهام، باز هم دارم به نکتههای جالبتری از آن میرسم. با اینکه کیم وو چونگ را در سالهای اخیر دستگیر کردند به خاطر حسابسازیهای مالی و مدتی هم فراری شد، اما باز برای این چهره احترام عجیبی قائلم.
در جایی از کتاب میگوید که روزگاری جامعه کرهای، در فقر و فلاکت بود. یکی، دو نسل از این جامعه تلاش طاقتفرسا و فداکارانه کردند و این کشور به آستانه رفاه و توسعهیافتگی رسید. سپس اشاره میکند که صحنه نمایش از غرب یعنی آمریکا و قبل از آن انگلیس و اسپانیا، به شرق و ژاپن و کره و کشورهای حاشیه اقیانوس آرام بر میگردد. سپس به جوانان کرهای گوشزد میکند که به هوش باشید که جوانان چینی و آمریکایی هم دارند به شدت کار و تلاش میکنند. آنها تا نیمههای شب مطالعه کرده و با انگشتهای خود بر کیبوردها میکوبند تا پیش بروند.
از این ایده تا نیمههای شب مطالعه کردن و بر کیبوردها کوبیدن خیلی خوشم آمد.
به نظرم جا دارد باز هم بارها و بارها این کتاب را بخوانید.
------------------------------------------------------------------------------
این هفته با یکی از هنرمندان و عکاسان کشورمان مصاحبهای داشتم. نکته قشنگی یاد گرفتم. گفت وقتی که نوجوان بوده، در یک مغازه لوکسفروشی کار میکرده. لوکسفروشی هم برای فامیلشان بوده.
این فامیلشان مدام به او میگفته که هر هفته ویترین را عوض کن. اولش متوجه نشده بود که فلسفهاش چیست. فامیلشان میگفت با این کار انرژی زیادی صرف نمیکنی، اما مشتریها فکر میکنند که اتفاق جدیدی افتاده و خرید بالاتر میرود.
این دوستمان میگفت که ما این کار را میکردیم،
انرژی زیادی هم از ما گرفته نمیشد،
اما فروش بالاتر میرفت.
به نظرم نکته جالبی است. اینکه آدم ویترین را در کسب و کار و حتی زندگی عوض کند. هم فروش و موفقیت بالاتر میرود، هم حال خود آدم عوض میشود. گاهی فکر میکنم که همین ثابت ماندن ویترین و شرایط و .، درست مثل این است که یک مشت سیمان، کمکم دارد سفت میشود. و گاهی چنان سفت میشود که دیگر نمیتوانیم کاری برایش بکنیم.
این ویترین عوض کردن میتواند به کسب و کار شما مربوط باشد، یا زندگی شما. مثلاً نوع جملات عاشقانهتان به همسرتان را تغییر بدهید، نوع چیدمان منزل را، نوع رستورانی که آخر هفته میروید، نوع سفرهآرایی خانه و حتی نوع لباس و پیرایش سر و صورت و . .
در بیزینس هم که شامل ویترین و نوع تبلیغ و نوع چیدمان محصولات و نوع تبلیغ و . میشود.
------------------------------------------------------------------------------
بگذارید کمی درباره تفاوت پیشرفت و موفقیت صحبت کنیم.
موفقیت، در چشم و ذهن دیگران است. یعنی دیگران باید که شما را موفق بدانند. در این صورت است که فردی موفق دانسته میشوید. اما اگر دیگران شما را موفق ندانند، در این صورت نمیشود شما را فردی موفق قلمداد کرد. از این منظر، حس موفقیت ما میتواند بالا و پایین بشود؛ چون نگاه دیگران میتواند بالا و پایین بشود.
اما حس پیشرفت، یعنی من با وجود همه موانعی که بوده، هر چه که در چنته داشتهام را رو کردهام و همه تلاشم را کرده و شرمنده خدم نیستم.
به قول معروف، بیشترین تلاش خود را کردن؛ چه شرایط خوب باشد یا نه.
حس پیشرفت یک امر کاملاً منحصر به فردی و اختصاصی است. یعنی خودتان میتوانید درک کنید که امروز را خوب گذراندهاید یا بد؛ بهرهوری خوبی داشتهاید یا نه؛ جلو رفتهاید یا نه. اما در مورد موفقیت، شما نمیتوانید چیزی بگویید. یعنی همه تلاش خودتان را میکنید و بعد باید دید که این تلاش، از نگاه دیگران نیز خوب ارزیابی شده یا نشده. البته که شما هم تکلیفهای چون ارائه خوب و اطلاعرسانی درباره کارهایی که کردهاید و دارید. اما در نهایت، ممکن است همه این کارها را بکنید و دیگران شما را چندان موفق ندانند.
این، یکی از نکتههای مهم حوزه موفقیت است. حس پیشرفت، میتواند حالتان را خوب کند و از مقایسه دور است. اما حس موفقیت، میتواند گاهی حالتان را بگیرد و آکنده از مقایسه است.
------------------------------------------------------------------------------
اما جدا از این مسائل، خودم نیز شخصاً با یک نکته بغرنج در این مورد روبهرو بودم. اول اینکه ما میپذیریم که این امر، یکی از رمزهای بزرگ و فراموش شده موفقیت و خوشبختی است.
اما از سوی دیگر، من این درک را داشتم که انسان جز در پیشگاه خداوند، نباید درخواست خودش را مطرح کند. اگر جایی هم مطرح میکند، به واسطه این است که خداوند، از طریق اسباب خودش کارها را پیش میبرد و امر غیرمنطقی از جانب او اتفاق نمیافتد. یعنی خداوند اگر قرار است کمکی به شما بکند تا خانهای بخرید، به دل کسی میاندازد یا بانک یا . را سبب این کار میکند.
از سوی دیگر، ابراز نیاز نزد غیر خدا و کسانی که خدا امر کرده به واسطه آنها کار پیش برود، سخت نکوهیده است. با وجود این مباحث، چطور باید درخواست کنیم؟
حقیقت امر اینکه مدتها با این امر و چالش درگیر بودم. نکتههای زیر بابت این قضیه به ذهنم رسیده است، امیدوارم که بتواند به درد شما هم بخورد:
اینها نکتههایی بود که فکر کردم برای متعادل کردن این بحث باید به آنها توجه کنم.
------------------------------------------------------------------------------
جک کانفیلد، کتابی دارد به اسم اصول موفقیت. نکتههای جالبی را در کتابش مطرح کرده که من از آنها خیلی استفاده میبرم. یکی از این نکات، مبحث درخواست کردن است. همینکه بروید و چیزها و موقعیتهایی را که میخواهید، طلب کنید، درخواست کنید.
در ابتدای این فصل هم از قول یک میلیونر خودساخته، مینویسد که:
درخواست کنید. به اعتقاد من درخواست کردن قدرتمندترین و فراموش شدهترین رمز رسیدن به موفقیت و خوشبختی است.
خب، تا اینجای کار که به یک اصل مهم و حیاتی رسیدهایم. اینکه برویم و از خیلیها، موقعیتهایی را که میخواهیم و حتی چیزها و پولی را که نیاز داریم، درخواست کنیم. اما در همین درخواست کردن، به عنوان قدرتمندترین و فراموش شدهترین رمز موفقیت، نکتههایی وجود دارد.
نکته اول این است که باید با انتظار مثبت درخواست کنید. جک کانفیلد اشاره میکند که خیلیها پیشاپیش خودشان را شکست خورده تصور میکنند و در ذهنشان، اینطور تصور میکنند که بله، پاسخ منفی شنیده، مورد بیتوجهی واقع شده و البته شکست میخورند.
طبیعی است اگر با چنین رویکردی به پیش بروید، پاسخ هم مثبت خواهد بود. باید با انتظار مثبت و اینکه پاسخ مثبت است، پیش بروید. به قول معروف، اگر برای دعای باران میروید، اینقدر ایمان داشته باشید که چتر هم با خودتان ببرید، نه اینکه با تیشرت و . بروید.
مسأله بعدی، ان است که باید از کسانی درخواست کنید که بتوانند به درخواست شما، پاسخ مثبت بدهند. قرار نیست همینطور راه بیفتید و از هر کسی که جلوی راهتان سبز شد، درخواست کنید.
ادامه دارد
هیچ میدانید که چهرههای موفق و بزرگ و مشهور و پولدار و کسانی که به قله رشته خودشان رسیدهاند، با شما هیچ فرقی نداشته و ندارند؟
همه فرق، به اندازه یک لبه تیغ است. شما هم بیست و چهار ساعت وقت دارید، آنها هم. شما هم هفت هشت میخوابید، آنها هم. شما هم شام و ناهار میخورید، آنها نیز. پس مشکل کجاست که آنها هزاران برابر شما شهرت و اعتبار و ثروت و موفقیت و محبوبیت کسب کردهاند؟
یک نکته خیلی ساده: یک نظم ساده روزانه. مثللاً یک ساعت یا دو ساعت مطالعه متمرکز، یک تمرین دو ساته روزانه، یک ساعت اول روز و یک ساعت آخر روز را بیشتر کار کردن و . . البته این نظمهای ساده کوچک روزانه در نگاه اول باعث و بانی هیچ اتفاقی نمیشوند.
پس چطور به این همه موفقیت میرسند؟
خیلی ساده، نتیجه نهایی، محصول ضرب دو عامل نظمهای ساده روزانه و طول زمان است. یعنی این نظمهای ساده زمان، در طول زمان است که باعث بروز این تفاوتهای عظیم و موفقیتهای بزرگ میشود.
به عبارت دیگر،
در موفقیت استمرار و تداوم عمل، بسیار بسیار بسیار مهمتر از شدت عمل است.
به قول یک پوکرباز معروف ایرانی که در اروپا بهترین است،
شما نتیجهاش را در پایان روز و هفته نمیبینید، اما در پایان سال چرا.
پس شما هم باید نظمهای ساده روزانهتان را تعیین کرده و آنها را ضرب در یک، دو، سه و حتی ده، پانزده بیست سال کنید. در این صورت است که تفاوتهای وحشتناک بین شما و دیگران اتفاق میافتد.
-----------------------------------------------------------------------------
پزشکی خاطرهای نوشته بود. گفته بود دختری را برای ضربه چشمی که به او خورده بود، آورده بودند. بابت؟ رانندهای که مسافرکشی میکرد، قصد داشته او را ربوده و به او تعرض و کند. دختر هم مقاومت میکند.
پزشک تعریف میکند که بله، انتظار ملاقات با زنی ترسیده و داغون را داشتم. اما دیدم دختری شجاع و با اعتماد به نفس، جلوی من نشسته و راحت داشت همه چیز را تعریف میکرد. این که چطور از این مخمصه فرار کرده و تا ابد، قهرمان خود است.
این جملهاش واقعاً تکانم داد. این که یک نفر بتواند ادعا کند که واقعاً قهرمان خود است، جملهای به غایت تکان دهنده است. همه ما دنبال قهرمانی بیرون خودمان میگردیم. اما آیا میتوانیم به راحتی ادعا کنیم که قهرمان خودمان هستیم؟
خیلی از ما وقتی زندگینامه بزرگان را میخوانیم، گاهی توی دلمان دیگران را تحسین میکنیم، که ایول، چقدر خوب که توانسته این کارها را بکند و از این مشکلات قسر در برود و همه را مغلوب کند.
کی میرسد که یکبار، درباره خودمان و از عمق جان، برگردیم و بگوییم که ای جان، چه کاری کردی تو، واقعاً به تو دارم افتخار میکنم؛ واقعاً دستمریزاد.
و اینکه چنین کاری را تصنعی و زورکی انجام ندهیم؛ واقعاً وقتی داریم مرورش میکنیم، حال کنیم از این قهرمان بودن.
کی میشود قهرمان خودمان باشیم؛ بی ریا و اصیل و ناب و از عمق جان.
میشود آیا؟
من یکی که تصمیم گرفتم دفترچهای برای زمانهایی که توسط خودم شگفتزده شدهام و قهرمان خودم شدهام، را ثبت کنم. چقدر خوب است که آدم مدام توسط خودش شگفتزده شده و اصالتاً قهرمان خود باشد.
------------------------------------------------------------------------------
در روزگار نوجوانی و جوانی که بسکتبال تمرین میکردم، یکی از همکلاسیهای ما نیز با ما تمرین میکرد. کلاً چند نفر بودیم که زمین و زمان را به هم میریختیم و اینقدر پیش ناظم مدرسه میرفتیم که توپ بسکتبال بگیریم، که نمره انضباطمان را همیشه کم میکرد.
این همکلاسیمان، از نظر ژنتیکی بنیه خیلی قوی داشت. میگفت از روزگار کودکی، به او روزانه یک لیتر شیر و 250 گرم گوشت میدادند. چون اصالتاً اجدادش به قفقاز بر میگشتند، از نظر ژنتیک نیز قوی بود. طوری بود که وقتی طرف ما میآمد، عملاً نمیتوانستیم دفاع کنیم. چرا؟ چون یا باید با او برخورد میکردیم، یا از سر راهش کنار میرفتیم. ما هم ترجیح میدادیم کنار برویم، چون چند باری که خواستیم دفاع کرده و سد راهش بشویم، کلاً به اطراف پرت شدیم و صدمه دیدیم. الببته چندان قویهیکل هم نبود، ولی به هر حال قویبنیه بود.
توی دنیای فوتبال نیز از این دست آدمها داریم. اشتباه نکنم پل گاسکوئین عضو تیم ملی فوتبال انگستان نیز چنین موجودی بود. یعنی به قدری قویهیکل و قویبنیه بود که وقتی جلو میرفت، کسی نمیتوانست حریفش بشود. او را حتی با خطا هم نمیتوانستند متوقف کنند.
کل ماجرای یادداشت من این است:
چنان باش که حتی با خطا هم نتوانند متوقفات کنند. به همین راحتی.
به این منظور، باید به شدت قوی شوید و مصمم و هیچ تردیدی نداشته باشید. یک انسان بیتردید، میتواند چند انسان مردد را کنار بزند.
بله، این روزها خیلی مشکلات داریم. اما شما چه کار میکنید؟ به نظرم سعی کنید چنان باشید که وقتی به پیش میروید، حتی با خطا هم نتوانند متوقفتان کنند. یعنی نقشه و برنامه و بنیه و قدرت و اطلاعات و تمرکز و دیگر عادتهای شما باید به گونهای باشد که دیگران نتوانند شما را حتی با خطا هم کنترل کنند. چنین وضعیتی باید داشته باشید.
----------------------------------------------------------------------
از شما خواننده محترم سئوالی دارم:
بهترین فرمول موفقیت که تا حالا برای شما جواب داده
چی بوده؟
چیزی که جواب داده
نه چیزی که توی کتابها و سمینارها دیدهاید
منتظرم
نظرتان را بگویید تا من و دیگران استفاده کنیم
----------------------------------------------------------------------
آیتالله جعفر سبحانی نگاه جالبی به تمرکز دارد. معتقد است که تمرکز، نقش اهرم را بازی میکند. شما وقتی بار سنگینی داشته باشید و نتوانید بلندش کنید، با یک میله و یک تکیهگاه، میتوانید تا چندین و دهها برابر وزن خودتان را بلند کنید. این، خاصیت اهرم است. تمرکز نیز، به شما امکان میدهد که مشکلات و پروژهها و کارهایی دهها و حتی صدها برابری را به نتیجه برسانید.
تمرکز، یعنی بیشترین نیروی شما صرف مسائل اولیه شده و کمترین نیروی شما صرف مسائل حاشیهای و ثانویه شود. تمرکز، یعنی وقتی که دارید توی جاده هدفتان میروید، جاذبههای جاده مدام حواس شما را پرت نکنند.
اما چه چیزهایی باعث میشود تمرکز کنیم یا بدانیم که باید روی چه چیزهایی تمرکز کنیم؟
به چند مورد اشاره میکنیم، مواردی که باعث ایجاد تمرکز میشوند یا روشن میکنند تمرکز از کجا میآید و چگونه است و .،
چنین رویکردهایی، میتوانند حوزههای کلیدی که باید تمرکز کنید را روشن کنند.
مثلاً در تجارت، فروش و بازاریابی و سوددهی حرف اول را میزند. در ورزش، گرفتن نتیجه و مدال کسب کردن و پیروزی. در خانواده، بیشترین حضور و شام خوردن با خانواده و به سفر رفتن با آنها و صحبت. به همین ترتیب در حوزههای دیگر هم چنین است.
فقط این که به یاد داشته باشید،
تمرکز میتواند نقش اهرم را بازی کند؛ این ایا برانگیزاننده نیست؟
----------------------------------------------------------------------
اینها را در کتاب بزرگان علم موفقیت دیدم
برای خودم در گوشهای نوشتم
متعلق به برایان تریسی است
گفتم شاید که به کار شما هم بیاید و چرا پیش خودم نگهش دارم؟
به قلم خود تریسی است.
----------------------------------------------------------------------
در توئیتر، مطلبی از کسی خواندم که خیلی روی من اثر گذاشت. نوشته بود که بشر، قطبنما را زودتر از ساعت اختراع کرده؛ یعنی که جهت مهمتر از زمان است.
نکته خیلی مهمی است، دقت دارید؟ بیشتر افرادی که دارند به سختی کار و تلاش میکنند ولی به جایی نمیرسند، به این سبب است که جهت را گم کرده و دارند برعکس میروند یا اینکه دستکم به سمت مقصدی که در نظر گرفتهاند، نمیروند.
طرف روزی دو، سه ساعت کتاب میخواند، کلی کلاس میرود و .، اما جهت مشخصی برای این کارهایش ندارد. خب، از اینها چه استفاده میخواهی ببری؟ بعدش به کجا میخواهی برسی؟ پله اول، پله دوم،پله دهم و پله چهلم چیست؟ آیا همه اینها در همان جهت بزرگ و کلی و اصلی شماست یا اینکه هر چیزی دست داد، انجامش میدهید و میخوانید و .؟
جیم ران میگوید روش انجام کار مهمت از خود آن کار است؛ مهم است که کتاب بخوانید، روش مطالعه و چه کتابهایی خواندن و چه استفادهای از آنها کردن و مسیری که کتابها در آن خوانده میشوند و چشمانداز این کار، بسیار مهمتر است.
بیایید ببینیم در زندگیمان داریم چه کار میکنیم، در چه جهتی، آیا جهت کارهایمان درست و در یک مسیر است و . . آیا جهت خودتان را با فرضهای درستی تبیین کردهاید؟ اگر در جهت درستی باشید و فقط دو عامل مداومت و کار معمولی را هم داشته باشید، موفقیت تضمین شده است. اما اگر جهت شما نادرست باشد، خداوندگار تلاش و کوشش هم باشید، راه به جایی نخواهید برد.
-----------------------------------------------------------------------------
فرانسیس سی در جایی میگوید، آرزو نکن چیزی به جز آنچه هستی باشی، سعی کن در هر چه هستی کامل باشی. به زبان خودمانیتر، میشود اینکه:
همان چیزهایی را که داری، چاق کن.
یک لحظه بنشینید و به این فکر کنید اگر در چیزهایی که هستیم کامل و بینقص عمل کنیم، چه اتفاقی خواهد افتاد.
من به در چند مرحله، به شما خواهم گفت که چه اتفاقی خواهد افتاد:
-----------------------------------------------------------------------------
باید اسم آن دستگاه جکپات باشد. فکر میکنم در بازیهای شرطی و شانسی کاربرد دارد. جایی از یک پوکرباز میخواندم که یک پوکرباز حرفهای، شبیه دستگاه جکپات است؛ احساس در او نیست و همه چیز محاسبات است و محاسبات و احتمالات و باز هم محاسبات. این به نظرم ایده جالبی میتواند باشد؛ اینکه در زندگی خودتان، احساسات را در این جور وقتها کنار بگذارید. البته احساسات خوباند، اما در زمان و مکان و موقعیت مناسب خود؛ نه در جایی که نیاز به موفقیت دارید.
سان تزو، استراتژیست بزرگ چین باستان، اشاره میکند که بله، موفقیت در جنگ، نتیجه محاسبات فراوان است. کسی میبرد که محاسبات فراوان صورت میدهد و کسی شکست میخورد که کمترین محاسبات را داشته و دارد. باید هر چیزی را محاسبه کنیم، بدون دخالت دادن احساسات و عواطف اضافه بر سازمان.
حقیقت این است که در این جا، بروز احساسات و عواطف، کارکرد ذهن و هوش را تضعیف میکند. در نتیجه کارکرد ذهنیمان و کارکرد فکری و تصمیمگیریمان کمتر و کمتر میشود. به قول موساشی، شمشیر زن بزرگ ژاپنی، یک شمشیرزن و مبارز، بدون عصبانیت مبارزه میکند؛ که به تعبیر خودمان همان بدون احساسات وارد عمل شدن است.
به یاد داشته باشیم که هر چیزی را و هر امکانی را باید محاسبه کنیم و جایی برای غافلگیری نگذاریم. باید که همه چیز را در نهایت محکمکاری انجام بدهیم. چیزی نباید به احتمالات و شایدها و قضا و قدر و انشاء الله و ماشاء الله سپرده شود. موقع برنامهریزی و عمل، باید طوری عمل کنید که انگار جز شما و کارها و برنامههایتان، هیچ متغیر اثرگذار دیگری وجود ندارد.
حتی اگر خدا هم بخواهد لطفی کند، قطعاً این لطف شامل حال بندگان بیفکر و تنبلش نخواهد شد؛ خداوند تنبلها را دوست ندارد، حتی اگر مومن باشند.
پس موفقیت بزرگ، در سایه محاسبات دقیق بزرگ است و شکست، نتیجه محاسبات ضعیف و اندک و بیبنیه.
----------------------------------------------------------------------
درباره تلاش و پشتکار، البته جملهها و توصیههای زیادی مطرح شده است. شما هم لابد شنیدهاید. این جمله جیم ران به یادم میآید که:
در شگفتم هرچه بیشتر تلاش میکنم، خوش شانستر هم میشوم. از چند ورزشکار بزرگ هم این جمله نقل شده که تلاش بیشتر، مساوی شانس بیشتر است.
اما آیا همه چیز در همین تلاش بیشتر خلاصه میشود؟
چرا بعضیها تلاش میکنند، اما به جایی نمیرسند یا طوری که شایسته است نمیرسند؟
حقیقت این است که ما دو نوع تلاش داریم،
گاهی تلاش دوم است که خوب صورت نگرفته و در نتیجه باعث میشود تا ما به جایی نرسیم. درست مثل این میماند که شما کلی تلاش کنید، ولی چون برنامهریزی ضمیر ناخودآگاه شما ناقص است، راه به جایی نبرید؛ چنانچه آنتونی رابینز گفته قدرت انگارهها و تجسمها، ده برابر قدرت اراده ماست.
اما چطور میتوانیم تلاش ارتعاشی و ذهنی را راه بیندازیم؟ در واقع شما باید چیزهای مفیدی از قانون جذب بدانید؛ اینکه قانون جذب چیست و قانون جذب پیشرفته چطور به ما کمک میکند.
برایان تریسی میگوید هر چیزی که انتظار و باور داشته باشید، همان در زندگی شما پدیدار میشود. اما چطور چنین چیزی ممکن است؟ همه چیز به قانون جذب بر میگردد. به اینکه آفرینش و جهان از انرژی تشکیل شده و ما توسط همین ارتعاشهایی که از طریق باور و ایمان و . ایجاد میکنیم، میتوانیم در سطح همان موارد قرار بگیریم و آنها را جذب نکنیم.
طبیعی است که طبق همین قواعد و قوانین، اگر شما مدام درگیر تفکرات منفی هم باشید، همین اتفاق برایتان خواهد افتاد. در واقع باید اشاره کنیم قانون جذب و قانون جذب پیشرفته، بیطرف است و صرفاً عمل میکند؛ درست مثل یک ماشین که فقط کار میکند، جدا از اینکه رانندهاش چه کسی باشد؛ یک قدیس یا یک خلافکار.
در واقع شما باید باور قطعی داشته باشید و شکی هم به دلتان راه ندهید. وارن بافت، بزرگترین سرمایهگذار دنیا، میگوید که از دوران نوجوانی حتی یک ذره هم شک نداشته که روزی به شدت پولدار خواهد شد. شما نیاز به چنین یقینی دارید.
به تعبیر عرفان و همه مکتبهای عرفانی، جهان را عشق به هم پیونده داده است و آفرینش را، عشق به هم متصل و یکپارچه کرده. وقتی عشق این همه در جهان فراوان است و بیمرز و بیپایان، پس چرا شما از آن بیبهره باشید؟ پس چرا این همه آدم در جستجوی عشقاند؟ چرا عشق، علیرغم این همه ادعا، هنوز این همه کم و نادر است؟ چرا آن را نداریم یا نمیتوانیم آن را، در صورتی که داشته باشیم، با دیگران به اشتراک بگذاریم؟
قانون جذب عشق، به ما یاد میدهد که با روشهای خاص عاشقانه، میتوانیم عشق را در زندگیمان جاری کنیم.
شاید بهتر باشد بگوییم که مهمترین بخش قانون جذب و قواعد مرتبط با آن، توکل به خداست. در طول تاریخ میبینیم که انسانهایی که توکل به خدا دارند، چقدر شجاعتر و خوش شانستر هستند و راحتتر به خواستههای خود میرسند. این میزان از توکل به خدا، به عنوان یگانه قدرت حاضر و اثربخش در جهان، میتواند منجر به تولید و ایجاد آرامش و اعتماد به نفس بینظیری هم بشود. بعضی آدمها وقتی پشتشان به یک آدم قویتر یا یک شرکت و سیستم و خاندان قویتر گرم باشد، اعتماد به نفس بیشتری پیدا میکنند. حالا تصور کنید یک فرد، اگر به قدرت خداوندی پشتگرم باشد، چه اعتماد به نفسی پیدا خواهد کرد!
***
من به مجموعه این موارد، تلاشهای ذهنی و ارتعاشی میگویم. مهم است که این تلاشها را هم در کنار تلاشهای عینی و واقعی داشته باشید تا نتیجه بهتری بگیرید. در واقع دو بال یک پرنده هستند؛ آیا پرندهای را دیدهاید که با یک بال، به خوبی پرواز کند؟
----------------------------------------------------------------------
به عنوان یک نویسنده، رکورد نگارش روزانه من هشت هزار کلمه و در دو برهه، ده هزار کلمه بوده است. یعنی کلی خودم را کشتم و کلی اضافهکاری کردم و .، در نتیجه موفق شدم به آن رکوردها برسم. اما رکورد معمول من هشت هزار کلمه است.
یکبار جملهای را از کسی میخواندم که میگفت، این که مردم گامهای طی شده را برای رسیدن به هدف میشمارند، نشان از یک زندگی ناموفق میدهد. خودش هم مثال زده بود که وقتی میخواسته تمرین شنا کند و مثلاً بیست و پنج دور شنا کند طول استخر را، تا پانزده دور میتوانسته بشمارد، بعد از آن سرش را پایین میانداخته و فقط تمرین میکرده. نکتهاش همین بود: سر را پایین انداختن و مدام تمرین کردن. به قول خودش، فقط باید وقتی متوجه بشوی به قله رسیدهای که واقعاً به آن رسیده باشی؛ یعنی یک دفعه سرت به دیوار بخورد مثلاً، بعد بیاوری بالا و ببینی که توی خود قله هستی. در این صورت است که نیاز داری سرت را بالا بیاوری. نه اینکه مدام گامهایت را بشماری و هی پایین را نگاه کنی و هی بالا و راه مانده را.
از کوهنوردها هم این را شنیده بودم که تازهکارها، نباید مدام بپرسند که چقدر از مسیر مانده است؛ چون مسیر به نظرشان طولانیتر خواهد بود.
این را توی دفترچهام نوشته بودم. یک بار تصمیم گرفتم اجراییاش کنم. همیشه از طریق واژهشمار ورد، میشمردم که چقدر مانده و .
تا اینکه یکبار تصمیم گرفتم از اول صبح که رسیدم همینطور سرم را پایین بیندازم و فقط کار کنم و هیچ آماری نگیرم.
البته برای منی که همه چیزها را عددسنجی و رقمسنجی و اندازهسنجی میکردم، خیلی سخت بود. تا اینکه ساعت هفت عصر، که دیگر ساعت کاریام تمام شده بود، همه نوشتنیهای آن روزم را یکجا کپی کردم که ببینم چه دستهگلی به آب دادهام.
شده باد هشت هزار و پانصد کلمه؛ بدون هیچ فشار اضافهای. در آن رکوردهای قبلی هشت و ده هزار کلمه، من کلی تحت فشار قرار گرفتم؛ ولی در اینجا اکیداً. تازه اگر دو ساعت بیشتر این کار را ادامه میدادم، شاید به یازده هزار کلمه هم میرسیدم.
باورم نمیشد که چطور به این رکورد رسیدهام.
یکبار هم که این قاعده را اجرایی کردم، به رکورد شش هزار و خردهای کلمه در دوسوم ساعت کاری رسیدم. واقعاً برایم شگفتانگیز بود.
تنها نگرانیام یک چیز بود:
نکند نتوانم این فرآیند روزانه را حفظ و دنبال کنم؟ نکند که استمرار نداشته باشد؟ نکند جرقههای کوچک روزانه و دفعهای باشد؟
دیگر کاری به این چیزهایش ندارم.
اما سر را پایین انداختن و فقط کار کردن و وقتی متوجه به هدف رسیدن بشویم که واقعاً رسیده باشیم به صورت عینی و ملموس، واقعاً گاهی شگفتانگیز است.
----------------------------------------------------------------------
بین نوشتهها و رفرنسهای قدیمی، این نوشته را از ویل دورانت، فیلسوف و متفکر بزرگ غربی پیدا کردم که در کتاب لذات فلسفهاش نگاشته بود. چون مربوط به روانشناسی بود آن را یادداشت کرده بودم. درباره خصوصیات یک مرد منفی. بد نیست با هم آن را بازخوانی کنیم.
***
صاحب خوی منفی خود را حقیر می شمارد و با آنکه صفاتی را از شکل و قیافه و ذهنش بر می خیزد، می ستاید همیشه با ناشیگری متوجه ضعف جسمانی خویش است و به کارگران قوی و مردان کاری بلندبالا که مغرور از قدرت و سلامت خویش از کنار او می گذرند، به حسرت می نگرد. مرد منفی فاقد نیرو و قدرت کار است و برای انرژی، خون کافی در بدن ندارد.
سر میز غذا متوجه اش باش و ببین چگونه بی اشتهاست و چگونه در خوراک، وسواسی و مشکل پسند است. وقتی که گوشت می خورد، به فکر کشتارگاه است و ماهیگیری را قساوت می داند؛ از غذایش لذت نمی برد و با آن چنان ور می رود که گویی مرغی اولین بار کرمی را می بیند. پس از غذا انگشتانش را به دقت تمیز می کند و نگران است که مبادا برای پیشخدمت انعام کافی نگذارد. از اتاق چنان بیرون می رود که می خواهد کسی او را نبیند و حس می کند که همه متوجه او بوده اند.
اگر مردی را اولین بار ببیند، زیرچشمی او را ورانداز می کند و به همه جای او جز چشمانش می نگرد و مقاصد و قوای او را می سنجد. اگر شدت عمل به خرج دهد چون نقابی است بر روی کار کسی که می داند تسلیم خواهد شد. از اقدام و مسئولیت می ترسد و خواهان سکوت و آرامش و عزلت است. مطالعه را دوست دارد و مخصوصاً از داستان های خطر و اقدام و فلسفه های قدرت و اراده لذت می برد؛ مردان برتر و گاوچرانان امریکا را می ستاید و معتقد است که اگر مردم را عقلی به کمال بود رهبری او را گردن می نهادند. اگر کامیاب شود آن را به اعتبار قدرت خود می داند و اگر شکست بخورد خود را گناهکار نمی داند بلکه محیط یا مردم را مقصر می داند. یا از جرم ستاره و طالع می شمارد؛ به دنیا بدبین است و به نفس خود خوشبین.
با اینهمه ممکن است به جهت آن قدرت خیال نامحدودی که به علت محدودیت قوای جسمانی اش در او رو به افزایش است، شخصی بزرگی گردد. چون قدرت خیالش مانع و حایلی در برابر خود و در برابر ملاحظات خارجی نمی بیند آزاد است و می تواند در مناطق وسیعی از شعر و فلسفه پرواز کند و اگر گاه بتواند ساعتی خود را با شکیبایی به کار بپیوندد می تواند از این سرزمین های دور از دیده زیبایی های دلخواه و فلسفه های ایده آلیستی یا صور و اشکال جدیدی در هنر و ادب بیاورد. صاحب این خوی در بالاترین حد خود شاعری نابغه است و در پایین ترین حدش فقط یک روشنفکر است یعنی کسی که فقط فکر می کند و صاحبنظر نیست. هر چه تمدن وسعت می یابد و زندگی به طرز خستگی آوری پیچیده می گردد و برای بقا نیروی جسمانی کمتری لازم می گردد شهرهای بزرگ از این گونه اشخاص غوطه ور در اندیشه و فکر و خودخور پرتر می شود. اینها کسانی هستند که تخیل دون کیشوت و دستاوردهای هملت را دارند.
در چنین شخصی غرایز حرکت و عمل ناچیز و زبون است. از بازی و ورزش گریزان است و کارش فکر کردن و حرف زدن است. نحو و تجنیس می داند اما شنا نمی تواند. اگر بازی برود برای تماشاست زیر تماشا از بازی راحت تر است. انگیزه استراحت در او از همه چیز برتر است؛ تا سواری میسر است پیاده نمی رود و تا می تواند بنشیند نمی ایستد و تا خواب ممکن است بیدار نمی ماند. و به همین جهت نمی تواند خوب بخوابد؛ اعصابش خسته است اما شهوتش خسته نیست و چون قوایش صرف عمل نمی گردد و عواطف و انفعالاتش آنچه می خواهند نمی توانند از جسمش به دست آورند همیشه آرزومند و مشتاق می ماند. و هیچ گاه قرار و آرام ندارد.
ماهیت او گوشه گیری و کار نکردن است، از حقایق تلخ و تکالیف زندگی گریزان است و همواره در عالم رؤیاست و در آن عالم به پیروزی های زیاد نائل می گردد. خجلت، او را به خلوت راز می کشد و خلوت راز منتهی می شود به تقیه که خاصیت بیشتر مردان ضعیف است. اهل معاشرت است اما به این معنی که از خلوتگاه خود بیرون می آید و به اجتماعات و مجالس کوچکی که همدرد و هم ذوق اویند با ولع تمام از راه واکنش روی می آورد. وقتی در بهشت است که گوش شنوایی برای سخنان خود پیدا کند. کافه ها از این گونه اشخاص پر است. از آن روی اهل معاشرت است که سخت خواهان وجهه است. با ترس و شرم از عرف و عادت پیروی می کند و با آنکه از اشراف و نجبا نیست وجدانش دمکرات است. که درست انعکاس اخلاق و عادات مردم است. از طرف دیگر، مهربان و خوش قلب و سپاسگزار و وفادار و محترم است، سنگدل نیست و خشونت او کم است. در عشقبازی مایل به خروج از عادت است اما گناهانش خیلی کوچک است.
اما ضعف او بیشتر از آن جهت است که این انگیزه های او برای وصول به مقصدی که به زندگی اش وحدت و یکرنگی بخشد، همکاری نمی کند. با آنکه جویای راحتی است همیشه ناراحت است، با ناخرسندی از نقشه ای به نقشه دیگر می پردازد و از جایی به جای دیگر می رود. همانند کشتی ای است که لنگرگاه ندارد و متاعش رو به فساد است. او، اماده نظم و کوشش نیست و اگر چه گاهی با ناراحتی به کاری می پردازد، نمی تواند در وصول به مقصدش استقامت ورزد، زیرا آن را یکنواخت می بیند و دوست ندارد یا وسایل وصول به آن را دشوار می یابد. در نیت سختگیر و در عمل شل است. گاهی به هیجان هایی دچار می گردد که وانمود کننده قدرت است. ولی به زودی زایل می گردند و به هم می ریزند. هزاران آرزو دارد اما فاقد اراده است.
----------------------------------------------------------------------
کار ما مطبوعاتیها شباهت زیادی به فروشندگان و فعالان نتورک دارد. از این حیث که باید به افراد زیادی زنگ بزنیم، با افراد زیادی ملاقات کنیم، آنها را اقناع کنیم که وقتشان را به ما اختصاص دهند تا بتوانیم مصاحبه یا گزارش یا اطلاعاتی را چاپ کنیم. غالباً هم با پاسخ منفی روبهرو میشویم. به همین دلیل از جملات و رویکردهای فروشندگان و بازاریابها، زیاد درکارم استفاده میکنم. گاهی چیزکی مینویسم از اطلاعاتی که جستجو کردهام . اینها را توی دفترچهام نوشتم. مینویسم اینجا؛ گفتم شاید به درد شما هم بخورد. از چند فعال معروف حوزه نتورک؛ اولی که در خود آمریکا کار میکند و فوقالعاده معروف است.
دکتر الهام دریک:
سید مجید محمودزاده:
رضا مسگرلو:
----------------------------------------------------------------------
درباره این سایت