این حکایت و درسی که از آن گرفته شده است را، در یکی از کانال‌های تلگرامی دیدم. سریع توی دفترچه یادداشتم نوشتم تا یادم بماند. یک لحظه فکر کردم نکند به درد شما هم بخورد؟ این‌جا بازنشرش می‌دهم.

***

یالا بلند شو، وقت حمله است!

 

  در دوران آموزشی فرمانده‌ای داشتیم سخت‌گیر و خشک.اهل تبریز‌ بود و معروف بود به اینکه کمتر کسی می‌تواند لبخندش را ببیند.قدی کوتاه و بدنی ترکه‌ای داشت.از آن دست آدم‌هایی بود که بعد از چند مدت آشنایی با او؛ خیال می‌کردی ربات یا مثلا آدم‌آهنی است.صبح‌ها قبل از تمام فرمانده‌هان در اتاقش حاضر بود.صورتش در صبح اول وقت هیچ فرقی با صورت دم ظهرش نداشت. هیچ نشانه‌ای از خواب‌آلود بودن در چهره‌اش پیدا نبود.

 

در برف و باران یا زمین یخ زده رژه‌اش برپا بود. تعطیل کردن وظایف روزانه برایش هیچ مفهومی نداشت. شاید برای همین هم در پایان دوره گروهانمان رتبه اول رژه‌ را ازآن خودش کرد. آن‌قدر روی زمین یخ زده پا کوبیده بودیم که روز آخر در آن هوای معتدل پاییزی رژه رفتن برایمان مثل خوردن یک لیوان آب پرتقال بود.

در خدمت همه چیز مشترک است.غذا، لباس، جای خواب، تنبیه، تشویق و البته مریضی.در پایان ماه اول از صد‌وبیست نفرمان حداقل هشتاد نفر مریض بودند، بهداری هم که کاری نمی‌کرد، نهایت لطفشان تجویز آستامینوفن و آدالت کلد بود.

 

نصف ماه دوم هم گذشته بود،آنقدر گلودردم طولانی شده بود که دیگر برایم اذیت کننده نبود.

یک روز صبح ازخواب که‌بیدار شدم احساس کردم تبدیل به یک توده بتنی ۳۰۰ کیلویی شده‌ام،حرکت کردن برایم محال بنظر می‌رسید،بدنم در تب داشت آتش میگرفت، چشمانم آنقدر درد می‌کرد که باز نگه داشتن‌شان برایم شبیه شکنجه بود. وقت رژه بود،همه رفتند و من در تخت ماندم. فرمانده بعد از حضور و غیاب به سراغم آمد و بدون ذره‌ای مکث گفت:«یالا بلند شو بریم.»

باورم نمی‌شدکه همچین انتظاری از من دارد، نهایتش تصور می‌کردم که مرا تحویل بهداری بدهد. هر چقدر خواستم خالصانه متقاعدش کنم که من امروز مرد رزم نیستم نفهمید.

 

آن روز علاوه بر چهار ساعت رژه بر روی زمین یخ زده ، چهار دور هم با اسلحه دور میدان صبحگاه دویدیم. همه چیز که تمام شد دیگر وقت نهار بود.من از یک توده سیصد کیلویی بتنی تبدیل شده بودم به سبکی یک پر.هیچ نشانه ای از کسالت، تب و مریضی در‌من نبود.

 

آن روز برایم درس بزرگی‌ بود،در موقع ضعف هرگاه خودت را ضعیف تصور کنی قافله روزگار را دو دستی باخته‌ای. زندگی هم همینطور پیش می‌رود، آن

 

زمانی که همه چیز دست به دست هم می‌دهد که تو خودت را تسلیم شرایط کنی؛بهترین وقت برای حمله است. فرقی نمی‌کند که روبه‌رویمان چه چیزی ایستاده باشد، یک آدم، یک هیولا، زندگی و یا تقدیر .حقیقت این است که همه اینها از حمله‌ا‌ی که پشتش چیزی برای از دست دادن نیست؛ به شدت می‌ترسند.

بله، گاهی باید به زندگی حمله کرد، بی‌رحمانه و بدون ترس.

 

پویان اوحدی

 

---------------------------------------------------------------------------------------


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آشپزخونه physics student kjhwefwf لیزر موهای زائد مطب دکتر ملیکیان Debra نمایندگی رسمی شوفاژ در شیراز - فلاح زاده بی خواص خوش آمدید فان ياس زندگیِ دور و بر ما