هر روز سوار اتوبوس میشوم، هر روز به سر کار میآیم، هر روز کار میکنم، هر روز خودم را به موقع به رستوران محل کارم میرسانم تا گرسنه نمانم، هر روز کارم که تمام میشود سوار اتوبوس شده و به محل زندگیام میرسم. هر روز دخترم را بیرون میبرم تا حوصلهاش سر نرود. هر روز.
چرا ماها اینقدر تکراری شدهایم؟ گاهی از اتوبوس که پیاده میشوم، همینطور به آدمهایی که در مقابل من در حال تردد هستند نگاه میکنم: چهرههایی معمولی، لباسهایی معمولی، کیفهایی معمولی، قدمهایی معمولی، زندگیهایی معمولی؛ و احتمالاً آدمهایی معمولی. انگار نه انگار که در مغز و قلب و سینه هر کدام از این آدمها، اینقدر پتانسیل و قدرت کار گذاشته شده است که انگار یک بمب هیدروژنی متحرک باشند. اما این بمبهای هیدروژنی متحرک، چه شدهاند و چرا اینچنین شدهاند؟
در معمولی بودن ایرادی نیست. اما باید بیاموزیم که این معمولی بودن را، خیلی خاص زندگی کنیم. بین معمولی بودن ناشی از خودآگاهی با معمولی بودن ناشی از ناتوانی، زمین تا آسمان فرق است.
گاهی وقتها فکر کردن به اینکه در سینه و مغز من، یک بمب هیدروژنی دست و پا میزند و من چه پتانسیلهایی میتوانم داشته باشم، دیوانه میشوم. اما افسوس که بار و فشار معمولی بودنهای ناشی از غم نان و ناتوانی، این حس را از من میگیرد.
ای کاش که بتوان این حس را ادامه داد؛ و از این پس انسانهایی را ببینیم که در حین معمولی بودن، حدی از اعتماد به نفس و توانمندی را دارند که وصفناپذیر است. انسانهایی که خاص بودن، در عین معمولی بودن، از سر و رویشان میبارد.
درباره این سایت